داستانک

شوخی پسر بچه

. پیرمردی در راهرو دادگاه ناراحت ایستاده بود. پسری مدام با التماس می گفت آقا غلط کردم من را ببخشید. پیرمرد با عصبانیت پسر را نگاه می کرد. به یاد حرف دکتر افتاد واقعا متاسفم خانم شما سکته قلبی کرده و مرده است.اشک روی گونه پیرمرد لغزید. باز پسرک با صدای غمناک میگفت غلط کردم. آقا من فقط شوخی کردم خانم تان که گوشی برداشت. گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده به خدا همین گفتم.

مرد دانا

. مردم به علت مشکلات زیاد همیشه نزد حکیمی می رفتند. یک روز حکیم برای همه جک تعریف کرد. و همه شروع کردند به خندیدن بعد از چند دقیقه حکیم دوباره جک را تعریف کرد. این بار تعداد کمی خندیدند. وقتی حکیم برای بار سوم جوک را تعریف کرد کسی نخندید حکیم گفت شما نمی توانید. بارها و بارها به یک جک بخندید.پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می کنید.

کارمند

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ زمانی که به طرف دفتر کارش میرفت. ناگهان چشمش به جوانی افتاد که کناری ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد. مدیر به طرف آن جوان رفت و از او سوال نمود که حقوق شما در ماه چقدر است؟ جوان با تعجب گفت ماهی 2 هزار دلار!!!

مدیر با نگاهی آشفته از کیفش مبلغ 6 هزار دلار در آورد و به جوان داد و به او گفت که این حقوق 3 ماهت می‌باشد...برو دیگر اینجا پیدایت نشود...چراکه من به کسانی حقوق میدهم که کار کنند....جوان خوشحال و به سرعت دور شد.

مدیر از کارمند دیگری پرسید آن جوان کارمند کدام قسمت بود.... کارمند با تعجب از رفتار مدیر به او جواب داد... او یک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده....