روزی بعد از تمام شدن کارهایم آمدم و تلویزیون خانه را روشن کردم. با تبلیغ فیلمی آشنا شدم که توجه مرا به خود جلب کرد. منتظر ماندم تا آن فیلم شروع شود. بعد از گذشتن چند دقیقه از فیلم مفهوم فیلم را فهمیدم، این فیلم درباره دوستی و دشمنی بود. خیلی برایم جالب شد که این فیلم را تا آخر ببینم و چیز هایی که از فیلم فهمیدم را به دیگران انتقال دهم.
همان طور که گفتم فیلم درباره دوستی و دشمنی بود در این فیلم دو کشور که یکی را جنگ و دشمنی فرا گرفته بود و دیگری را محبت و دوستی بود با یکدیگر مقایسه میکرد. درکشوری که جنگ بود مردم از قحطی و گرسنگی رنج میبردند ولی در کشوری که جنگ نبود مردم مواد غذایی به اندازه کافی داشتند در این کشور مردم با یکدیگر همدلی داشتند و این همدلی را می توانستیم در کوچه و بازار حس کرد. ولی در کشور اولی این قضیه بر عکس بود و ما میتوانستیم خشم مردم نسبت به یکدیگر را درک کنیم. در کشوری که جنگ نبود مردم روز به روز در حال پیشرفت کردن بودند ولی در کشور جنگ زده مردم از چند سال پیش از جنگ پیشرفتی نداشته و مداما مشغول جنگ بوده اند.
و کلی از این چیز های تلخ درباره کشور اول و کلی چیز های خوب درباره کشور دوم. و فقط یک فرق بسیار کوچک بین این دو کشور بود، در کشور دوم مردم با یکدیگرهمدل و دوست بودند ولی در کشور دوم این قضیه برعکس بود، و همین امر باعث شده بود که این همه شقاوت را تحمل کنند.
اگه یکم داستانم کوتاه بود به این دلیل بود که الان موقع امتحاناست و زیاد وقت ندارم ولی سعی کردم یک وقت برای وبلاگ نویسی بزارم. امیدوارم با این وقت کم تونسته باشم داستان قشنگی نوشته باشم و خوشتون بیاد.