موضوع انشا : تعطیلات عید خود را چه خبر؟!
به نام خداوند جان
راستش ما نمیدانیم باید از کجا شروع کنیم؟ از اولین سالهای دبستان که طفل خرد پا و گریزانی بیش نبوده ام، تا به امروز، چیزی در وجودمان با تمام قوا در برابر انجام کارها در وقت استراحت خودداری میکرد!
از همان بچگی هیچ وقت قانع نبودیم که کار امروزم را به فردا بیفکنیم، کمِ کمش باید به یک هفته ی بعد افکنده می شد و خب! تا یک هفته ی دیگر هم که خدا بزرگ است!
مثالی خدمتتان عرض کنم. دوم ابتدایی که بودم خانم معلم با ما وعده گذاشته بود که هر شب یک تعداد مشخصی عدد را ( که الان تعدادش را به خاطر نداریم) به حروف و عدد بنویسیم تا برسد به عدد هزار،1000 . جانمان برایتان بگوید که بنده با قدرت تا شب آخر هیچ عددی ننوشتم.
وعده که به شب تحویل این پروژه ی کلان رسید، تازه در 8 سالگی فهمیدیم که دنیا دست کیست و لذا با خود عهد کردیم تا صبح بیدار بمانیم و کار خود را به اتمام برسانیم زیرا مادر خانم جان به هیچ وجه حاضر به کمک رسانی نبوده که هیچ، مدام هم از اینجانب سوال میفرمودند که تا به حال چکار میکردی؟ :/
خلاصه که ما آن شب هرچه نوشتیم به عدد موعود نرسیدیم و حتی هرچه تلاش کردیم مثل فیلم ها روی دفترمان خوابمان نبرد تا مادرخانم جان قربان صدقه ای نثار ما و تلاش مان کنند.
این خاطره و آن شب هیچ گاه از خاطرمان نروآد، ولی خب دلیل هم نمیشه ازش درس عبرت بگیرم. اصولا بنده اعتقادی به درس عبرت گرفتن ندارم! :)
حالا این به کنار!
آن ظاهرِ آرامِ بیخیالِ : "بروبابا هنوز که وقته!"
آن هم عجالتا به کنار.
میخواهم برایتان از بُعد مازوخیسمی که از بچگی در درونم سکونت دارد بگویم.
اینگونه که در بازه زمانی که به من داده میشد دائم میگفت: هنوز کوووووووو تا تحویل فلان کار؟! و بعد در مدت " کو تا تحویل فلان کار"، این بعد بیرحمانه کار خودش را شروع میکرد. حمله معمولا در ساعات هفت صبح روزهای میانی تابستان و هفت و ربع صبح های 13 روز تعطیلات عید نوروز شروع می شد:
تو که هیچ کاری نکردی! -__-
میدونی چقدر کار داری؟؟ :0
همش بگیر بخواب! بیچاره! بدبخت!
خلاصه که انقدر میگفت تا بالاخره ساعت 9 موفق به کوفت کردن خواب به کام اینجانب میشد!
و حالا ساعت نه صبح :
ندای درون: الان؟ حالا؟ الان وقت بیدار شدنه ؟! دیگه سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته، الاناست که شب بشه. بیـــــــــــــــــــــــــخیال کوو تا موعد تحویل! :)
دقت بفرمایید: سه ساعت از طلوع آفتاب گذشته الان شب میشه!
القصه
من هیچ وقت نه از این مدت " کو تحویل فلان کار" ، لذتی بردم
و نه در واقع کاری از پیش بردم.
( دقت داشته باشید که با گذشت سه ساعت از طلوع آفتاب دیگر چیزی به شب نمانده !)
باور کنید!
یکی از بزرگترین تصیمات من تصمیمِ " دو دقه دیگه بلند میشم" بود!
حالا این وسط چنتایی پیام بدهیم و دو سه تایی لایک.
در همین جا که انشا خود را به پایان میرسانم
بفرما شب شد!
یک عدد نسترن
نسترن خاکسار:)