خلاصه کتاب بادام :
کتاب بادام در ظاهر رمان نوجوانانه به نظر می رسد اما حرف های زیادی برای بیان کردن دارد. این کتاب توضیحاتی مثل انسان عادی ، زندگی متداول و عادی بودن و تلاش کردن در جوامع شرقی که همواره قوانین سخت و یکپارچه ای داشته اند. همین موضوع محبوبیت این کتاب را برای مخاطبان دو برابر می کند.
مفهوم های خانواده و دوستی در این کتاب به خوبی بیان می شود. این کتاب مورد توجه مخاطبان قرار گرفته است. کتاب بادام نوشته های روان و یکدستی دارد . مخاطب در حین خواندن خسته نمی شود.حتی باعث می شود مخاطب غرق داستان شود.
بادام داستانی از پسر نوجوانی است . او هیچ چیزی را درک نمی کند و از اختلال مادرزادی رنج می برد. نه درکی از احساسات عاشقی دارد . نه رنجی را می فهمد . نه دوستی را درک می کند و نه محبتی را می شناسد. حتی زمانی که یک قاتل به مادر و مادر بزرگش جلوی چشمش حمله می کند هیچ واکنشی نشان نمی دهد. این زندگی به او درس های بزرگی می دهد که حتی باعث تغییر زندگی گروه BTS هم شد… خرید کتاب بادام
در اینجا برای آشنایی بیشتر به تیکه هایی از کتاب می پردازیم :
درون سر هر آدمی دو تا بادام هست که بین پشت گوش ها و عقب جمجمه محکم چسبیده اند. اسم آنها «آمیگدال» است که از واژهای لاتینی به معنی «بادام» مشتق شده، برای این که شکل و اندازهاش درست مثل بادام است. وقتی محرکی خارج از بدن شما اتفاق می افتد، این بادام ها سیگنال هایی را به مغز می فرستند. بسته به نوع تحریک عصبی، شما احساس ترس، خشم، نشاط یا اندوه می کنید.
به دلایلی، بادام های من درست کار نمی کنند. وقتی محرکی خارجی رخ می دهد، سیگنال های آنها روشن نمی شوند. برای همین نمی فهمم چرا مردم می خندند یا گریه می کنند. شادی، اندوه، عشق و ترس، همگی برای من مفاهیم مبهمی به حساب می آیند. واژه های «عاطفه» و «همدلی» حروف بی معنی روی کاغذ هستند.
پزشکان بیماری مرا آلکسی تیمیا یا ناتوانی ابراز احساسات تشخیص دادند. آنها معتقد بودند سن من خیلی کم است و این نشانه ها با سندرم آسپرگر متفاوت اند. از طرفی، در سایر موارد رشد، نشانه ای از اوتیسم ندارم. این لزوما به این معنی نیست که من از بیان احساسات عاجز باشم، بلکه مشکل اصلی این است که من قادر به تشخیص درست موقعیت ها نیستم و…
یون جه :
کتاب ها مرا به جاهایی می بردند که در هیچ موقعیت دیگری نمی توانستم به آن جا بروم، اعترافات افرادی را با من به اشتراک می گذاشتند که تا حالا ندیده بودمشان، و در مورد زندگی هایی بودند که هرگز شاهد آنها نبودم. احساساتی که من هیچ وقت قادر به درکشان نبودم و حوادثی که هیچ گاه تجربه شان نکرده بودم، همگی در این کتاب ها یافت می شدند. ذات کتاب از پایه و اساس، با نمایش های تلویزیونی و فیلم های سینمایی متفاوت است. دنیای فیلم های سینمایی ، سریال های آبکی و کارتون ها به قدری دقیق بود که هیچ جای خالی نداشت که من آن را پر کنم و…
معرفی بخشی از کتاب بادام توسط کتاب فروشی کتاب طلا :
بیرون پنجره، مردی چیزی را به طرف آسمان پرتاب می کرد. این مرد را قبل از این که وارد رستوران شویم، دیده بودم که آنجا کمین گرفته بود. اصلا به ظاهر کت وشلواری اش نمی آمد که در یک دستش چاقو باشد و در دست دیگرش چکش. سلاح های سردش را با چنان قدرتی در دست گرفته بود که انگار می خواست آنها را در دل دانه های برفی که بر سرش می ریزند، فرو کند. همین طور که مردم تلفن های همراهشان را در می آوردند، من میدیدم که او به گروه کر نزدیک می شود.
مرد برگشت و چشمش به مامان و مامانی افتاد و مسیرش را عوض کرد. مامانی سعی کرد مامان را دور کند، اما یک لحظه بعد، حادثه ای غیرقابل باور پیش چشم من اتفاق افتاد: چکشش را کوبید توی سر مامان، یک، دو، سه و چهار بار.
مامان روی زمین افتاد و خون به همه جا پاشید. من در شیشه ای را فشار دادم تا بیرون بیایم، اما مامانی با بدنش جلوی در را سد کرده بود و جیغ می کشید. مرد چکش را زمین انداخت و با چاقویی که در دست دیگرش بود، به هوا ضربه زد. من به در شیشه ای میکوبیدم، اما مامانی سرش را تکان می داد و خودش را سد راه کرده بود. مامانی با صدایی بریده بریده چند بار چیزی را به من گفت. مرد به طرف مامانی حمله کرد. مامانی به طرف او چرخید و غرشی کرد، اما فقط یک لحظه بود. بدن بزرگ مامانی جلوی دید من بود. خون روی شیشه ی در پاشید، قرمز، قرمزی بیشتر.
شیشه قرمز :
تمام آن چیزی که من می توانستم ببینم شیشه ای بود که قرمز و قرمزتر می شد. دو پلیس ضدشورش را دیدم. همه آن جا ایستاده بودند و فقط تماشا می کردند، مثل این که آن مرد، مامان و مامانی در حال اجرای نمایش بودند. همه تماشاچی بودند، از جمله خود من.
هیچ کدام از قربانیان رابطه ای با آن مرد نداشتند. بعدها مشخص شد که او فردی خیلی معمولی از طبقه ی کارگر با یک زندگی معمولی بوده است. از یک دوره ی چهارسالهی کالج فارغ التحصیل شده و چهارده سال در بخش فروش کسب و کاری کوچک مشغول بوده تا این که به خاطر رکود ناگهانی، از کار اخراج می شود.
جملات برتر کتاب بادام :
+ وقتی ناراحتی و نا امیدی از کنترل آدما خارج می شه و دیگه هیچ راه حلی به ذهنشضون نمی رسه ، به سراغ افکار منفی می رن.
+ هیچ انسانی نیست که نتواند نجات پیدا کند. جز افرادی که از تلاش برای نجات دادن دیگران خسته می شوند.
+مامان بزرگ،چرا مردم به من می گن عجیب غریب؟!
_شاید چون تو خاصی.وقتی چیزی متفاوته،آدما نمی تونن تحملش کنن.
+ وقتی مردم درباره ی چیزهایی که خیلی دوست دارند صحبت می کنند، چشمانشان برق می زند.
+ مامانبزرگ گفته بود مگر از روی نعشش رد شوند تا بگذارد این عروسی سر بگیرد. مامان هم در جوابش گفته بود عشق برای آدم های بزدلی نیست که منتظر تایید دیگران باشند.
+ به قول مامانی، کتاب فروشی جایی است که ده ها هزار نویسنده ، مرده و زنده ، کنار همدیگر زنده می کنند. اما کتاب ها ساکت و خاموش اند. آن ها در سکوت خودشان باقی می مانند تا کسی بیاید و آن ها را ورق بزند.
خرید کتاب های مشابه در: تازه های دنیای کتاب