رمان از پیله تا پرواز (قسمت پایانی)

این به ذهنم خطور کرد که اگر نتونیم ایده رو عملی کنیم چقدر جلوی معلممون و بچه های مدرسه خجالت زده میشیم.

اما یه چیز من رو مصمم کرد که این افکار رو کنار بزارم و اون هم فکر کردن به آینده بود که اگر یک درصد هم موفق بشم چه نتایج بزرگی برای من خواهد داشت.

رسیدم در خونه رضا زنگ رو زدم از قضا رضا همون موقع از در خونه اومد بیرون، به هم سلام کردیم و به سمت مدرسه راهی شدیم.

به مدرسه رسیدم وارد دفتر مدیر شدیم و درخواست گرفتن شماره معلم رو از آقای مولوی داشتیم.

در ابتدا یکم ممانعت میکرد اما بعد راضی شد و شماره رو داد.

با معلممون که فامیلیش نظام زاده بود تماس گرفتیم.

اتفاقا آقای نظام زاده هم خیلی خیلی از ایده استقبال کرد و این اولین پله بود به موفقیت بزرگی که من و رضا و روژان قرار بود بهش برسیم.

آقای نظام زاده قبول کرد که بخشی هایی از برنامه رو بنویسه و بعد به خود ما جدا از کلاس درسی اون کدها رو آموزش بده تا برای مسابقه ای که پیش رو داشتیم بتونیم مقام بیاریم.

دو روز گذشت و من و رضا کد ها رو تمام نوشته بودیم، برنامه در کمال ناباوری جواب داد .اینکه میگم کمال ناباوری به این دلیل بود که اصلا انتظار نداشتیم که بتونیم کار یک هفته ای رو توی دو روز انجام بدیم و اون هم نتیجه ای فوق العاده بگیریم.

این رو هم بگم که من و رضا تو دوره های خیلی پیشرفته ای شرکت کرده بودیم و از کلاس درس خیلی خیلی جلوتر بودیم تا حدی که میتونستیم وارد بازار کار بشیم.

آقای نظام زاده هم کد هایی که نوشته بود و کمی از دانش ما بیشتر بود رو برامون ایمیل کرد و به راحتی برنامه ای که توقع اون رو داشتیم ساخته شد.

به راحتی مبلغ رو میتونست از مشتری بگیره، باقیمانده رو حساب کنه، وصل بشه به حساب بانکی مدیریت نانوایی و مبلغ رو از حساب مشتری کم کنه و به اون اضافه کنه و کلی بخش های اضافی دیگه.

بعد دو روز کلا دیگه من و رضا از پا افتاده بودیم چون از 48 ساعت موجود 49 ساعت رو ما پای کامپیوتر بودیم و فقط کد مینوشتیم.

برنامه رو به آقای نظام دوست نشون دادیم خیلی رضایت داشت و ما رو تحسین میکرد و آینده فوق العاده ای رو پیش روی ما میدید اما یک نکته رو گفت که واقعا حائز اهمیت بود و اون هم رابط کاربری نرم افزار بود که اصلا به درد نمی خورد و باید کلی روش کار میشد.

من و رضا به هیچ وجه در مورد کارای گرافیکی اطلاعی نداشتیم.

اونجا بود که روژان دختر خاله ام خودش رو وارد دنیا و رویای ما کرد و یکی از مهمترین عوامل رسیدن به هدفمون شد.

کار روژان همونطور که قبلا گفتم واقعا حرفه ای بود و روی کوچکترین جزئیات کار میکرد و یک خروجی بی نظیر و فوق العاده رو به ما ارائه میداد.

زمانی که این رو به روژان گفتم از این ترسید که نکنه خاله و شوهر خاله این رو قبول نکنن اما با وساطت من همچی به خوبی گذشت و روژان هم کمک یار ما شد.

زمانی که پروژه رو تکمیل کردیم و به هرکسی نشون میدادیم میگفت که روی این یک تیم برنامه نویسی کار کردن نه فقط دو دانش آموز و به همین واسطه ما خیلی انرژی میگرفتیم و بیشتر مصمم میشدیم که به هدف خودمون برسیم.

روز مسابقه شد! من و رضا پروژه رو روی سی دی ریختیم و به آقای نظام دوست تحویل دادیم.

خیلی استرس داشتیم چون واقعا برامون مهم بود نه اینکه اول بشیم یا چیز دیگه ای برای اینکه بفهمیم در چه حد و لِوِلی قرار داریم.

یک ماه گذشت و نتیجه ها اومد.

از دفتر مدرسه ما رو خواستن با ترس و دلهره و استرس شدید وارد دفتر شدیم .

آقای مولوی پا شد و با چهره ای ناراحت نزدیک شد و بهمون گفت که این بار رو نتونستید اما با قدرت پیش برید قطعا برنده میشید یه روزی.

ته دل من و رضا خالی شد.

آخه اون برنامه چی کم داشت؟ چطور اون رو رد کردن؟ مگه حرفه ای تر ازون هم بود؟ خیلی دوست داشتیم بدونیم برنامه ای که اول شده چی بوده!

واسه همین از آقای مولوی خواهش کردیم پیگیر باشن و بعد از یه ساعت دوباره ما رو صدا زد و اسم برنامه رو بهمون گفت.

برنامه ای که اول شده بود یک برنامه ی حسابداری نیمه پیشرفته بود که با مبلغی اندک هر کسی میتونست برنامه فوق حرفه ای حسابداری رو از بازار تهیه کنه و یک برنامه یا ایده جدید هم نبود.

آقای مولوی چون دید واقعا این طور در حق مدرسه و همینطور دانش آموز ها کمی اجحاف میشه خواستار بررسی دوباره شد.

همین کار آقای مولوی هم یکی از سکو های موفقیت الان ما شد.

بررسی کردند و دوباره گفتند که همون برنامه اول شده و دلیل رو این گفتن که این برنامه از عهده دو دانش آموز بر نمیاد و حتما کسی به اون ها در ساخت برنامه کمک کرده.

با شنیدن این ما حاضر شدیم که جلوی بازرس دوباره برنامه رو بنویسیم و یا تک تک کدها رو توضیح بدیم.

با هزار خواهش و التماس بالاخره قبول کردند و ما منتظر شدیم که روز موعود فرا برسه.

از روژان هم خواستیم که در اونجا باشه که در صورت توضیحات طرح گرافیکی به ما کمک کنه.

اون روز اومد، بازرس از ما خواست که برنامه رو شروع کنیم .

شروع کردیم به نوشتن کد ها بعد از یک ساعت نوشتن بازرس خودش قبول کرد که این برنامه کار ما بوده اما می بایست که تایید از طرف داورهای اصلی مسابقه صورت بگیره واسه همین ازمون خواست که همراه اون به جای دیگه ای بریم و کد ها رو اونجا هم بنویسیم.

روژان هم با ما اومد.

زمانی که کد ها رو نوشتیم پیش هیئت داور ها، باز روی طراحی گرافیکی ما مشکل گرفتن که این حتما باید کار خود شما دو تا می بود.

اما واقعا بازرس به ما کمک کرد در اونجا و رضایت هیئت داوران رو گرفت.

ایده ما اول شد و نه تنها در سطح مدرسه خودمون بلکه در تمام مدرسه های منطقه و استان هم حرف موفقیت چشمگیر ما بین بچه ها می پیچید.

یک ماهی بود که گذشت و با من تماس گرفتند و گفتند که دو پروژه حرفه ای دارند که اگر بتونیم درست به اتمام برسونیم از طرف آموزش و پرورش برای ما مزایایی خواهد داشت.

قبول کردم و اون ها رو هم با رضا نوشتیم.

واقعا سخت بودند اما روژان و رضا کمک خیلی زیادی به من کردند و با هم تونستیم به بهترین شکل از عهده چالشی که برامون به وجود اومده بود بر بیایم.

از طرف داور ها به دلیل سطح حرفه ای بودن ما دعوت نامه به کشور هند صورت گرفت که برای ادامه تحصیل به اونجا بریم.

واقعا سخت بود! دوری از خانواده و مشکلات زبان و اینجور مواردی; اما قول این رو به ما دادند که هیچ مشکلی برای ما به وجود نمیاد و این تنها به پیشرفت ما کمک میکنه.

قبول کردیم و بعد از گذراندن دوران دبیرستان موقع مهاجرت ما فرا رسید.

دلتنگی ها و استرس شدید که همراه ما بود مانعی میشد که قدم از قدم برداریم اما فکر کردن به آینده محرکی میشد که ما رو به جلو هول میداد.

روژان نتونست دعوت نامه بگیره چون کارش کد نویسی نبود و هم اینکه خانواده اش اجازه نمیدادن.

بالاخره گذشت و من و رضا وارد هند شدیم.

روزای اول واقعا محیط رومون تاثیر میزاشت اما کم کم تونستیم به خودمون بیایم و روی پای خودمون بایستیم .

10 سال گذشت

من و رضا کاملا مسلط بودیم و دانشگاه رو داشتیم تموم میکردیم و زمانش شد که به ایران برگردیم.

به ایران برگشتیم و اونجا بود که روژان دوباره همراه و همیار ما شد.

روژان توی اون ده سال سابقه ی خیلی مفیدی توی رشته ی تخصصی خودش به دست آورده بود و در مسابقات بسیاری هم رتبه آورده بود.

به کمک هم شرکتی رو راه اندازی کردیم و البته بگم که کمک های مالی هم از طرف ارگان های مختلفی دریافت میکردیم.

شرکت راه اندازی شد و من و روژان و رضا هر کدوم یک بخش از اون رو بر عهده گرفتیم.

بعد مدتی بود که رضا با روژان ازدواج کرد و کاملا این شرکت دیگه در انحصار خانواده ما قرار گرفت.

همه چیز از اون روز شروع شد که من تصمیم گرفتم و حرکت کردم.

اگر هر کدوم از عوامل به درستی کارشون رو انجام نمیدادن الان من و رضا اینجا نبودیم.

اگر آقای مولوی خواستار بررسی دوباره نمیشد ما الان اینجا نبودیم.

اگر کمک اون بازرس در اون روز نبود که از هیئت داوران رضایت رو بگیره ما الان اینجا نبودیم.

اگر رضا اون روز از خوابش نمیزد و نمیومد ما هرگز اینجا اینجا نبودیم.

و کلی اگرِ دیگه میتونم بیارم اما در آخر فقط میگم اگر خودمون نمیخواستیم ما هرگز اینجا نبودیم و خواستن ما بود که آینده ما رو اونطور که میخواستیم شکل داد.

من و رضا و روژان مثل پروانه ای در پیله بودیم که هر کدوم از اقدام های ما برای پیشرفت حدودی از پیله رو میشکافت و الان اون پیله به طور کامل باز شده و ثمره اش پروانه شدن ما بود.

ما پروانه شدیم چون خودمون خواستیم و حرکت کردیم.


برای خواندن دیگر قسمت های مقاله بر روی نام پروفایل نویسنده کلیک کنید.

قسمت قبل

کپی رمان ها و داستان ها فقط با ذکر منبع و لینک رمان مجاز است در غیر اینصورت نویسنده هیچگونه رضایتی از انتشار رمان ها و داستان ها ندارد و هر گونه کپی برداری از رمان ها و داستان ها را غیر مجاز می داند