چشمامو باز کردم، تمام وجودم خسته بود و هیچی نمی فهمیدم و فقط می خواستم داداشمو ببینم و بفهمم که این یک دروغ بزرگه.
سرمم تموم شده بود، خواهر پدرام پرستار رو صدا کرد و پرستار اومد داخل.
به هزار قسم و آیه راضی شد که بتونم برم سردخونه و داداشم رو ببینم.
پا شدم و لنگان لنگان همراه با پرستار و خواهر پدرام رفتیم.
در باز شد و یک جسد رو کشیدن بیرون، پارچه روی جسد رو کشیدن کنار .
چشمام تار شد دوباره، آیلین اونجا 10 سال پیرتر شد، آخه داشت داداششو نگاه میکرد که رو تخته و نفس نمیکشه، داداششو داشت میدید که تو جوونیش ناکام موند، داداشی که همه دنیاش بود.
بدنش سوخته بود و به سختی قابل شناسایی بود اما من داداشمو میشناسم، زندگیم رو میشناسم.
من دو تا مرد رو تو زندگیم اندازه خدا دوست داشتم یکی بابام و یکی داداشم، خدا گرفتش ازم، عدالتش در حق ما خوب عمل نکرد، با گرفتن زندگی اون آیلینم مرد، روحش ازش گرفته شده بود.
نمیفهمیدم چیکار میکنم، عقب عقب راه رفتم و شروع کردم به دویدن.
فقط میدویم و مقصدم معلوم نبود.
بدو بدو میرفتم و روسریم از سرم افتاده بود.
خواهر پدرام با هزار خواهش و التماس بالاخره منو نگه داشت و بیچاره نفس به نفس پشت سر من میدوید که اتفاقی واسم نیفته اما نمیدونست که بدترین اتفاق زندگیم رخ داده و بیشتر از اون دیگه نیست که سرم بیاد.
شب شد
با استرس زیاد شماره بابام رو گرفتم.
آخه چطور بهش میگفتم پسر بزرگش دیگه تو این دنیا نیست، چطوری داغی که به خاطر خواهرش رو دلش مونده بود این بار به خاطر بچه اش دو برابر بشه؟ چطوری میتونست اون همه نقشه هایی که واسه آینده آرمان داشت رو خراب کنه؟
تماس برقرار شد و بوق خورد.
+ الو جانم آیلین جان، خوبی؟ الان اومدیم بالا سر عمه فاطمه ات حالش خوبه میخوای باهاش صحبت کنی؟
. باباجون..
+ جانم بابا چرا صدات گرفته؟
. بابایی
+ جانم آیلین جانم نمیخوای بگی چت شده ؟
. کی میاین؟
+ شاید یه هفته دیگه بابا جان
. میشه بدی مامان گوشی رو
+ باش دخترم صبر کن
گفتم مامانم باهام راحت تره بهتر میتونم قانع کنمش که زودتر بیان .
مامان گلرخ گوشی رو گرفت .
+ الو سلام مامان جان حالت خوبه؟ آرمان چطوره؟
. مامان بیاین ایران
+ سلامِت کو دخترم؟ نمیشه باید وایستیم تا عمه ات کامل خوب بشه
. مامان گفتم بیاین ایران، زندگیم خراب شد، همین امروز پاشین بیاین .
اینو گفتم مامانم یکم مِن مِن کرد و زد زیر گریه آخه طاغتش خیلی کم بود با کوچکترین اخم بچه هاش دلش میشکست.
+ چی شده مامان؟ بگو دخترم؟
. مامان همین امروز پا میشین میاین
+ بگو دختر نگرانم کردی
زدم زیر گریه و صحبتام داخل گریه هام و اشک ریختنام گم شد.
+ باش دخترم فردا بابات بلیط میگیره و می یایم
. مامان دیره همین امروز
+ باش دخترم همه تلاشمونو میکنیم امروز بلیطا رو بگیریم اگه شد با اولین پرواز می یایم .
. مامان می یاین مشهد نه تهران
+ دختر چی شده
. همین که گفتم فقط خودتونو سریع برسونید .
تلفن رو قطع کردم چون نخواستم پشت گوشی چیزی بفهمه
اون شب، واسه من جهنم بود.
هر طور بود گذشت.
یک روز دیگه با کلی خواهش و تمنا خواستیم که تو سردخونه بمونه که مامان و بابا برسن.
بعد از ظهر بود که تماس گرفتن که سوار هواپیما شدن و فردا میرسن تهران.
اون روز هم با کلی درد و غصه گذشت.
ساعت 9 صبح بود که مامان و بابا رسیدن.
چطوری بهشون خبر مرگ جگر گوششون رو میدادم؟
زنگ زدم و گفتم که کجا همو ببینیم.
خواهر پدرامم اومد که منو همراهی کنه تو این اتفاق .
رفتیم فرودگاه و دیدمشون.
قربون مامانم بشم که تا منو دید بدو بدو اومد و شروع کرد به بوسیدن و بغل کردن من چون ریخت و قیافه ام کلا بهم ریخته بود.
+ چی شده دخترم، چی تو رو به این روز درآورده؟ داداشت کو چرا نیومده؟
دیگه نتونستم دووم بیارم، درد من از اونا کمتر نبود و بیشترم بود.
. مامان آرمانت، آرمانم ..
+ آرمان چی دختر
. مامان کاش من بودم به جاش، کاش این روز رو آرمان بود میدید نه من، کاش به جاش من بودم
+ چرا میگی بود؟ چی شده ؟
دو هزاریش افتاده بود و یه چیزایی گرفته بود اما نمیخواست باور کنه
داغ فرزند چیز کمی نیست.
دو تا دستش رو محکم زد تو سرش و پیشونیش و نشست رو زمین و جیغ و داد میکرد .
بابام از دور داشت تماشا میکرد و این اتفاق رو که دید سریع دوید و اومد.
از زبون مامانم فهمید قضیه رو.
آروم رفت یه گوشه و مثل آدمای افسرده فقط نشست و هیچی نمیگفت
چقدر این صحنه آشنا بود...
با هزار خواهش و التماس خواهر پدرام و گریه و زاری کردن مامانم و من بالاخره گریه کردن هامون تموم شد.
رفتیم بیمارستان و مامان و بابا رفتن به دیدار داداشم.
پدرام اومد پیشم و قضیه رو واسم توضیح داد.
شبی که آرمان رفته بود بیرون، داشته میومده پیش پدرام که برای کارای پایان نامه پدرام یه سری کارها رو انجام بدن چون خیلی مهم بوده و زمانش میگذشته دیگه همون شب آرمان راهی شده بود.
تو مسیر بوده که تلفنش رو درآورده و خواسته ویدیو مسیج تلگرام بسازه و واسه پدرام بفرسته.
گوشی رو دستش میگیره و ویدیو رو میگره و در حال فرستادن بوده که ...
ماشین آرمان از روی پل کامل پرت میشه داخل بزرگراه.
عکسای ماشینش رو بهم نشون داد، هیچی دیگه از اون ماشین نمونده بود.
ویدیو مسیج رو بهم نشون داد.
ویدیو رو پلی کرد.
چهره دلنشین و مهربون داداشم نمایان شد.
آهنگ سلطان قلبها داشت داخل ماشین پخش میشد و آرمان همراه با اون سوت میزد و همراهی می کرد.
صدای سوت لعنتی که تمام وجودمو در بر میگرفت! تازه داشتم به همه چیز پی میبردم.
+ چطوری پدرام پدرسوخته؟ باعث شدی خواهرمو خونه تنها بزارم و بیام پیش تو. یادت باشه جبران میکنی واسم.
تا اینجا پخش شد و من صدای نازنین آرمان رو میشنیدم و بعدش ...
فقط صدای فریاد آرمان و برخورد سخت ماشین و بعد انفجار.
گوشیش از پنجره ماشین افتاده بود بیرون و یک دقیقه پر شده بود و ویدیو برای پدرام ارسال شده بود.
پدرام گفت که همون شب با چندین شماره و همچنین شماره آرمان با من و خونه تماس گرفته اما کسی جواب نداد.
منم شماره همه دوستای تهرانی آرمان رو گرفته بودم و به فکرمم خطور نمیکرد که بخواد بیاد مشهد پیش پدرام که بخوام شماره اون رو بگیرم و پدرامم گوشی آرمان رو سایلنت کرده بود.
روزخاک سپاری شد.
تموم وجود آیلین با آرمان به خاک سپرده شد، مامان گلرخ دیگه لبخند نداشت، بابا دیگه شجاعت قبل رو نداشت و افسردگی گرفته بود.
ترس بزرگ من اتفاق افتاد. خانوادم از هم پاشید، دل ها از هم دور شد و آیلین تمام نقشه هاش واسه عمه شدن و به وجود اومدن یک خانواده گرم و صمیمی رو همراه با داداشش دفن کرد.
6 ماهه که میگذره، بابام تحت درمانه و هنوز افسردگیش خوب نشده.
مامانم هرروز صبح اتاق آرمان رو مرتب میکنه و گرد گیری میکنه.
آیلینم کم نمیزاره و کمکش میکنه.
هنوزم که میرم سر قبرش باورم نمیشه، انگار داداشم اونجا منتظر منه.
هر بار که میرم خاکش رو میبوسم به یاد بوسه ای که اون شب روی گونه هام نشوند.
آرمان رفت اما همراه خودش قلب آبجیش رو با خودش برد و آیلین دیگه اون دختر ناز نازی قبلی نبود.
زندگی شاد میخوام، برادرم آرمان رو میخوام، دیگه نمیتونم، دیدن مامانم تو این وضع سخته، بابام رو نمیتونم اینطور شکسته ببینم.
تیغ رو بر میدارم و روی تختم دراز میکشم.
میکشم رو رگم به امید دیدن دوباره ی آرمان، به امید دیدن اتفاقای بهتر.
روی تخت انگار یه چیز محکم منو گرفته بود و نمیزاشت حرکت کنم.
پاهام قفل شده بودند به تخت، حتی نمیتونستم کسی رو صدا بزنم و زبونم بند اومده بود.
چشام سیاهی رفت.
آرمان رو میدیدم که با لبخند از در وارد شد; دستم رو گرفت و همراه خودش منو برد.
برد جایی که دیگه همیشه کنار خودم دارمش.
ترس بزرگ من، منو از پا درآورد و زندگیم رو نابود کرد.
ترس بزرگ من، من رو به هیچ رسوند.
ترس بزرگ من اتفاق افتاد.
قسمت قبل >>
برای خواندن دیگر قسمت های مقاله بر روی نام پروفایل نویسنده کلیک کنید.