رمان ترس بزرگ من (قسمت 4)

رمان ترس بزرگ من، قسمت 4
رمان ترس بزرگ من، قسمت 4

فقط میخواستم که برم خونه، سرگیجه خیلی شدیدی گرفته بودم اما صدای آرمان بود که کم کم منو به حالت آروم برگردوند و بهم آرامش میداد .

چه خوبه که آدم یه برادر بزرگتر از خودش داشته باشه و بدونه که همیشه یکی پشتش هست و ازش حمایت میکنه در هر موقعیتی.

هه، حقم داشتم اینطوری فکر کنم، از آینده و بلایی که قرار بود سرمون بیاد اصلا خبر نداشتم و حتی بهش فکرم نمیکردم، الهامات بیشتر و بیشتر میشد اما من بی توجه نسبت به اونها بودم.


چشمام رو باز کردم، چند روزی از اون روز وحشتناک گذشته بود و من آرامش بیشتری داشتم، دیگه از اون روز تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم و کاملا عادی بودم.

پا شدم و رفتم طبقه پایین به سمت آشپز خونه و رفتم طبق معمول سر یخچال، در یخچال رو باز کردم تا آب بردارم و بخورم با صدای مامان گلرخ سرم رو برگردوندم.

+ آیلین جان مامان بیا میخوام باهات یکمی حرف بزنم .

. چی شده مامان؟

+ بیا بشین رو صندلی بهت میگم .

ترس بزرگ من
ترس بزرگ من

نشستم رو صندلی و ذهنم خیلی درگیر این بود که مامان میخواد چی بگه آخه واقعیتش هیچوقت اینطوری منو صدا نکرده بود که واسه حرف زدن ازم وقت بخواد و منو دعوت کنه به گفتگوی با هم، با تمام این موارد نشستم و در انتظار این بودم که مامانم شروع کنه .

. مامان چایی ریخت واسه هر دومون و اومد نشست رو میز و با اینکه من میلی نداشتم، منتظر بودم که حرفش رو بزنه .

+ مامان جان یه اتفاقی افتاده که باید تو و آرمان رو در جریانش بزاریم .

. چی شده مامانی؟

+ عمه فاطمه ات که سوئد زندگی میکنه، تصادف کرده و هر لحظه ممکنه که خبر بدی رو بشنویم ازش واسه همین من و بابات باید سریعا خودمون رو به اونجا برسونیم و از وضعیتش خودمون در جریان باشیم، ضمن اینکه باباتم از دیشب که اینو شنیده تا همین الان ناله می کرد و بی صبری، که من به زور بهش گفتم بره یه هوایی بخوره و همینطور بلیط رزرو کنه و بیاد خونه.

رمان درام
رمان درام

من و بابا باید حتما بریم اونجا و اگه خدای نکرده خبری شد زنگ میزنم که تو و آرمان هم پاشین بیاین .

عمه رو با اینکه زیاد تو خونه اسمش رو میشنیدم اما نمیشناختم و آشنا نبودم باهاش واسه همین زیاد که بگم ناراحت نشده بودم واسه همین یکم جلو مامان واسه اینکه نگه چه آدم بی فکر و بی احساسی هست خودم رو غم زده نشون دادم و حرفش رو تایید کردم.

قرار شد که اونا سریعا هر طور شده امروز که دو شنبه هست تا آخر هفته حتما خودشون رو برسونن به سوئد که نهایتا تاریخ رفتنشون شد چهارشنبه!

برگردم به همون موقع که مامانم داشتم باهام حرف میزدم...

قبول کردم و پا شدم یه آبی خوردم و یه آبیم به صورت زدم و رفتم به سمت طبقه بالا.

رو پله ها بودم که گوشیم زنگ زد، نگاه کردم دیدم آرمانه.

. بله، جانم داداشی ؟

+ اول سلام میکنن بعد میگن بله !

. وای آرمان درس اخلاق نده بهم چی شده؟

+ خودتو آماده کن که ساعت 3 وقت دکتر داری، بریم با هم .

. من خوبم جایی نمیام .

+ خب واسه خودت میگم و اگه فردا روز روانی شده، افتادی رو دستمون و کسی نبود بگیردت نندازی گردن ما ها...

. بخندم یا سکه زرتشتیان پاره کنم؟

+ همین که گفتم، الان ساعت 10 صبحه، من 12 خونه ام و تو هم مجبوری که تا اون موقع هر کاری داری انجام بدی و بیای بریم .

. وای باشه حالا حوصله کل کل کردن رو ندارم .کاری نداری

+ راستی مامان بهت جریان عمه رو گفت؟

. آره همین الان شنیدم، منکه نمیشناسمش واسه اینکه مامان ناراحت نشه یکم خودمو غمگین نشون دادم ولی انگار اتفاق خاصی واسم نیفتاده.

+ حالا اونش زیاد مهم نیس، منم همینطورم فقط خواستم بدونم در جریانی یا نه .

. آره هستم

+ باشه پس فعلا خداحافظ

از آرمان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم و کارای دانشگاه رو انجام میدادم که ساعت 12 شد و آرمان اومد.

وقتی اومد قشنگ معلوم بود اونم مثل من فقط واسه اینکه مامان و بابا ناراحت نشن فیلم بازی میکرد.

رمان عاشقانه
رمان عاشقانه

ساعت 2 و نیم شد.

من آماده شده بودم و همراه آرمان سوار ماشین شدیم و به سمت مطب دکتر حرکت کردیم.

به مطب که رسیدیم، راس ساعت 3 بود واسه همین یه راست رفتیم تو اتاق دکتر و منتظر نموندیم.

دکتر اول با هردومون یه سری چیزا در میون گذاشت و بعد از آرمان خواست که بره بیرون تا با من تنهایی صحبت کنه.

ازم پرسید مشکل خاصی واست پیش اومده؟ مشکل زنانه که نداشتی؟

حول شدم آخه این چه ربطی داشت به موضوع من!

. نه چه مشکلی داشته باشم ؟

+ چون بیشتر مراجعه کننده های من که اینطور حالت های عصبی و اضطراب میگیرن اکثرا همین مشکل رو دارن واسه همون گفتم شاید تو جلو داداشت روت نشد اینا رو بگی ...

. نه دکتر، همچین مشکلی ندارم

دکتر که این رو شنید گفت حتما واسه اتفاقایی بد اخیری بوده که واسم پیش اومده و یکم قرص نوشت و مرخصم کرد.

ولی من زیاد به روانپزشک و اینجور چیزا اطمینان نداشتم و زیاد گیر ندادم که نه اصلا اتفاق خاصی واسم نیفتاده بود و اینکه از گوشات خون بیاد مربوط به اضطراب نمیشه واسه همین راه رو کج کردم و همراه با آرمان سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم.

روز حرکت مامان و بابا فرا رسید.


قسمت بعد <<

قسمت قبل >>

برای دیدن قسمت های دیگر رمان و همچنین خواندن رمان ها و داستان های دیگر بر روی نام نویسنده کلیک کنید.