آروم آروم، چشمام رو باز کردم، خواستم دستم رو ببرم سمت گوشیم ولی انگار یه چیز محکم منو گرفته بود و نمیزاشت حرکت کنم.
پاهام قفل شده بودند به تخت، حتی نمیتونستم کسی رو صدا بزنم و زبونم بند اومده بود.
با تمام زور و توانی که داشتم فقط می تونستم چشمام رو حرکت بدم. به سمت ساعت نگاه کردم دیدم که از زمانی که فکر میکردم خوابیدم تا همین الان فقط 10 دقیقه طول کشیده بود. کم کم داشت عرق از سر و کله ام می ریخت چون نه کسی بود که بخواد منو بگیره که من اون رو ببینم و نه چیزی بود که بخواد بدنم بهش گیر کنه بعدش اگرم گیر میکرد فقط یه قسمت از بدنم نه تمامش من حتی نمی تونستم حرف بزنم.
داشتم میمردم، یک دلشوره خیلی زیاد توی دلم به وجود اومده بود، به هیچ چیزی کامل نمی تونستم متمرکز بشم و اصلا هیچ راه چاره ای برای رهایی از این وضعیت به ذهنم خطور نمی کرد.
همینطور ادامه داشت و انگار داشت تمام وجود من رو در خودش میگرفت و مثل آدم هایی که کاملا فلج هستند داشتم می شدم که به یک باره در به صدا در اومد.
نفس هام بیشتر و بیشتر شده بود و عرق ریختن هام هم دو برابر. صدای مادرم میومد.
+ آیلن؟آیلین مادر پاشو مگه نمیخوای بری دانشگاه؟ دیرت میشه ها؟
نمیتونستم جوابش رو بدم فقط گوش کردن به صداش بود که بهم آرامش میداد.
دوباره صداش رو شنیدم ...
+ مامان جان زود باش چرا جواب نمیدی
تمام عزم خودم رو جزم کردم که حداقل بتونم یه صدایی از خودم بدم بیرون، صدا زدن های مامانم هم بیشتر میشد.
داشت کم کم اشک هام از گونه هام جاری میشد که به یک باره انگار که من از قبل در حال جیغ زدن بودم یهو ناخودآگاه همراه با باز شدن در جیغ بلند و طولانی ای کشیدم.
مادرم که داشت وارد اتاق میشد یهو خودش رو انداخت داخل اتاق و برادرم آرمان هم از اتاق خودش سریع اومد توی اتاق من.
چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟ چرا جیغ میکشیدی؟ همش سئوالاتی بودن که ازم میپرسیدن!!
اما من فقط به یک چیز فکر میکردم و دوست داشتم که انجامش بدم و فقط این بود که در آغوش مادرم برم و ساعت ها همونجا بمونم.
برادرم فکر میکرد که دزد اومده و رفت سمت پنجره اتاق و از اتاق بیرون رو نگاه کرد اما هیچ چیزی رو ندید.
اومد سمت من با اخم های در هم با عصبانیت به من گفت:
+ خب بگو چی شده؟ هر دومون نگران تو شدیم !
با این حرفش صدای ناله های من هم بالاتر رفت و شروع کردم به گریه کردن ...
مامانم آرمان رو بیرون کرد از اتاق و فکر کرده بود که مشکلی دارم که خجالت میکشم به برادرم بگم و زمانی که آرام از اتاقم بیرون رفت، دوباره مامان گلرخ اومد بالا سرم نشست و شروع به نوازش کردن من کرد.
سرو رو گذاشتم روی پاهاش و او ازم پرسید:
+ نمیخوای بگی چی شده؟
دوست داشتم همه چی رو براش تعریف کنم اما انگار هنوز زبونم همینطور بسته بود و نمیتونستم هیچ کاری بکنم جز ناله کردن و گریه کردن.
مامانم هم که متوجه این موضوع شده بود دیگه چیزی نپرسید فکر میکرد که من دوست ندارم در موردش حرفی بزنم و واسه همین ساکت موندم.
آروم سرم رو گذاشت روبالش و رفت از آشپز خونه واسم یکم آب بیاره بخورم.
سرم رو گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
به محض قدم گذاشتنش به بیرون از اتاق صداهایی توی گوشم میومد مثل صدا گریه های مادرم، صدای گریه های بابام و ...
نمیدونستم چرا این صدا ها مدام توی گوشم تکرار میشه اما دیگه طاغتشون رو نداشتم، با هر زحمتی که بود سریع گوشیم رو برداشتم و هندزفری رو زدم و آهنگ بهار بهار ناصر عبداللهی رو پلی کردم:
* بهار بهار ، صدا همون صدا بود *** صدای شاخه ها و ریشه ها بود
* بهار بهار ، چه اسم آشنایی *** صدا ت میاد اما خودت کجایی
* وا بکنید پنجره ها رو یا نه *** تازه کنید خاطره ها رو یا نه
* بهار اومد لباس نو تنم کرد *** تازه تر از فصل شکفتنم کرد
* بهار اومد با یه بغل جوونه *** عید رو اورد از تو کوچه تو خونه
* حیات ما یه غربی، باغچه ی ما یه گلدون *** خونه ی ماهمیشه، منتظر یه مهمون
همیشه زمانی که یکم ناراحت بودم و دلشوره میگرفت منو با گوش کردن این آهنگ سعی می کردم که فراموشش کنم یا آرومتر بشم.
مشغول گوش دادن آهنگ بودم که مامانم تا داخل اتاق اومد استکان از دستش افتاد رو زمین صدای شکستنش باعث شد که سریع من هندزفری رو از گوشم در بیارم و شروع به لرزیدن کرد ...
قسمت بعد <<
قسمت قبل >>
برای خواندن دیگر قسمت های مقاله بر روی نام پروفایل نویسنده کلیک کنید.
کپی رمان ها و داستان ها فقط با ذکر منبع و لینک رمان مجاز است