جلال الدین محمد بلخی متخلص به مولانا از عارفان و شاعران قرن ششم هجری قمری است. همه چیز درباره مولانا شامل کتاب ها و مقالات مختلفی نوشته شده است که برخی افسانه ساز و برخی برای تمسخر اوست. برخی از کسانی که زندگی این عارف را مستند کرده اند، نتوانسته اند ابعاد واقعی زندگی او را نشان دهند. به قول خود مولانا «هرکس از گمان من دوست می شود، اسرار من از درون من نجس است». در این مقاله سعی داریم بر اساس مجموعه کتاب های مختلف به معرفی این عارف بزرگ بپردازیم.
شرح حال مولانا
یکی از مواردی که گاه مورد اختلاف است زادگاه مولانا است. برخی آن را رومی و برخی ایرانی می دانند. اما مولانا در سال 607 هجری قمری در شهر بلخ به دنیا آمد. پدرش بها ولد و مادرش خاتون نام داشت. بها ولد یکی از فقها و وعاظ بزرگ بلخ بود که پیروان زیادی داشت. جلال الدین که زاده خطیب بود، با تعالیم پدر بزرگ شد و از کودکی وارد عالم عرفان شد و همین امر او را از همسالان و حتی برادرانش متمایز کرد. به گونه ای که بها ولد او را «خواندگر» خطاب کرد. سایر اهالی خانه نیز با مادر جلال الدین مهربان بودند و با وجود سختگیری و لجاجت مادر بهالد او را بسیار دوست داشتند.
ابن بلخی زاده از کودکی به نماز و روزه مشغول بود و حتی در بازی کودکان با همسالان خود به دنبال مفاهیم عرفانی بود. در کتاب نفحات الانس من حضرت قدس سره نورالدین عبدالرحمن جامی آمده است که روزی جلال الدین در پشت بام خانه خود با بچه های همسایه بازی می کرد. در این بین بچه ای پیشنهاد می کند که روی بام همسایه بپرد، جلال الدین می گوید چرا این کار را بکنیم؟ حیوانات نیز می توانند این کار را انجام دهند. به آسمان خدا پرواز کنیم. بعد از این جمله بچه ها می بینند که جلال الدین غایب شد و پس از مدتی با چهره ای رنگ پریده ظاهر شد و وقتی از او ماجرا را پرسیدند گفت فرشتگان او را به آسمان بردند و حقایقی را به او نشان دادند. این واقعه بعدها از شاگردان بِهولد نقل شد. به عنوان یک جوان بلخی زاده که وقت خود را به پیاده روی می گذراند، وقتی وارد فضای بیرون از خانه می شد، با دیدن افراد دیگر و بچه ها و درس های مدرسه احساس بیگانگی و درگیری می کرد، بنابراین همیشه سعی می کرد از این مکان ها دوری کند.
پسر پدرش بها نیز در مجلس عارف و در مجلس وعاظ عارف بود، اما سخنانش زمینه عرفانی داشت و با فقها و سایر وعاظ متفاوت بود. جلال الدین هفت ساله بود که سلطان محمد خوارزمشاه قلمرو خود را از بلخ تا سمرقند و از نیشابور به خوارزم گسترش داد. شاه از یک سو می خواست از حمایت بی شمار پیروان بهالد استفاده کند و زبان تند و انتقادی او را تحمل نمی کرد و سرانجام بر اثر فشارهای سلطان محمد و سایر فقهای بلخ، عرصه بر او تنگ شد. بهولد و او تصمیم گرفتند سفری بی بازگشت به مقصد حج داشته باشند.