داستان های بیدل خندان

در تاریکی

ببخشید که درهم و بر هم مینویسم آخر بفهمی نفهمی هوا اینجا کمی تاریک است امروز که سر کار رفتم کمی بیشتر به قفس شیر ها نزدیک شدم برای همین اینجا هوا بفهمی نفهمی کمی تاریک است


تیری رها نخواهد شد

او قهر کرده و دیگر به کلاس نمیرود دیروز که به کلاس تیر اندازی رفت کمانش را در دست گرفت تیری رها کرد تیر برسینه ابری نشست ابر آرام آرام بدون هیچ اشکی پایین آمد و جان داد دیگر تیری رها نخواهد کرد


از کجا میدانم

خیلی میترسد او از همه چیز و همه کس میترسد بیشتر از همه از غرق شدن برای همین در را به روی خودش قفل کرد تمام درز ها را پوشان با سیمان پنجره اتاقش را پوشاند و خودش را در یک چهار دیواری زندانی کرد از ترس برق گرفتگی حتی چراق ها را هم خاموش کرد و آنقدر گریست تا در اشک های خودش غرق شد حتما میگویید اگر این همه تدابیر امنیتی داشت پس تو از کجا فهمیدی این اتفاقات برایش افتاد


پر رو

دیروز فرشته ای را دیدم به من پیشنهاد آرزویی داد با آن آرزو سه آرزوی دیگر طلب کردم و با آن هر یک از آن سه آرزو سه آرزوی دیگر خواستم با آن نه آرزوی هم آرزو های بیشتر طلب کنم که رفت و گفت رویت زیاد است لیاقت لطف نداری


چه کسی

تاب را خودم خریدم نوازش نسیم را هم خدا داد حال درخت دیگر را چه کسی می اورد


گل هم گل های قدیم

غم انگیز ترین صحنه ای که دیدم زنبوری بود که روی گلهای پلاستیکی خانه مادرم نشسته بود با نگاهی دلگیر گفت دوست من گل هم گل های قدیم

هر روز

امروز گریه کرد چون هر روز میتوانست داد بزند و ایراد بگیرد امروز دیگر نمیتوانست چون دیگری دیروز رفته بود


نجات

دست غریق یعنی دارم غرق میشم یکی بیاد نجاتم بده دیگه


مرد

هر روز بیدار میشد میخورد مینوشید مینشست میدید میگفت میشنوید و میخوابید امروز دیگر هیچ کدام از این کار ها را نکرد