گیسو در عرفان


گیسو، زلف و طره از واژگانی است که در ادبیات عاشقانه و عارفانه فارسی بیشتر به کار رفته است.

گیسو: گیسو موی درازی که از دو جانب سر کشیده باشد؛ کنایه از راه طلب به عالم هویت.

زلف: معنای عام مو است؛ به معنی تجلی ذات الهی به صفات جلالیه و عموم ممکن الوجودها.

طرّه: به معنای موی پریشان است؛ کنایه از تجلی جمالی حضرت حق.

اگر چه معنای رمزی و کنایی گیسو در دو بخش عاشقانه و عارفانه قابل طرح است، ولی با توجه به موضوع وحدت وجودی، عارفان جز معشوق حقیقی، معشوقی نمی­بینند؛ بنابراین، بعد عرفانی گیسو بیشتر مطرح می­شود. در بیان عارفان گیسو نمادی است برای:

ـ تجلی جلالی و صفات قهر خداوند

ـ تجلی جمالی کثرت و مرتبه امکانی و ظهور هویت حق(مظهر تکثرات حق تعالی یعنی اسماء وصفات خدا)

ـ معضلات و مشکلات اسرار الهی در پیش راه سلوک سالک که جز آوارگی و سرگردانی عشاق چیزی در پی ندارد.

ـ سلسله موجودات اعتباری در جهان تعینات (ماسوی الله: تمامی عقل، نفس، روح، مثال و ماده)

سیاهی گیسو و مو، کنایه از تکثرات بی‌شمار است در مقابل رخ که نشانه وحدت و روشنی است. هیچ کس تاب دیدن این روشنایی را ندارد، مگر در میان ظلمت گیسو.

در قرآن کریم این حقیقت با مفاهیمی چون «حبل الله» و «عروه الوثقی» بیان شده است. در واقع هر تار مو وسیله‌ای است برای وصول به ذات حق تعالی؛ عرفا گفته‌اند: «الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق.»(الفتوحات المکیة، ج: ۲ ص: ۳۱۷)

زیبایی، سیاهی و پوشش بودن آنها برای جلوه واقعی یک شخص یا معشوق وجه مشترک زلف، گیسو و طره است. در عرفان نیز از همین سه ویژگی زلف برای تعابیر عرفانی استفاده شده است.

به مویی که در قسمت بالای پیشانی می‌روید و به حالت پریشان در روی پیشانی قرار می­ گیرد و مانع دیدن جمال واقعی معشوق می ­گردد، طرّه گویند. در مجموع زلف و یا تعابیر مشابه مانند گیسو، طره و مو در بیان عارفان، از مظاهر تکثرات حق ­تعالی (اسماء و صفات) حکایت می­ کند که در قالب تعینات و نمودهای ظاهری متجلی شده است.

مقصود از «آشفتگی گیسو» تضادّ و تخالف اسماء و صفات حق است، که بر اثر آمیختگی جمال و جلال، اعتدال به وجود می­ آید چون جمال، تحت جلال است و جلال، تحت جمال. به بیان ساده، عالم بی­ انتها و گوناگون آفرینش در عین فراوانی و پراکندگی، به یک جمعیّت می­ رسد که همه آنها مخلوق و نیازمند خدای واحد هستند و دور سفره او نشسته اند:

زلف آشفته او موجب جمعیت ماست چون چنین است پس آشفته ­ترش باید کرد

حافظ

تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست

سعدی