روزانه نویسی دو تکه شده!

اومدم تو سالن مطالعه تا هم خودم برای تایپ راحت باشم هم بچه ها بد خواب نشن... الان ساعت 1.15 بامداد جمعه ست! هرچند حالا این پست رو منتشر نمیکنم اما دلم میخواد قبل خواب چند خطی رو بنویسم... دیگه کسی توی سالن مطالعه نمونده و همه رفتن که بخوابن و برای کنکور فردا آماده بشن... منم که با ثبت نام نکردن از دو جهان آزادم! ( البته اگه پروسه ی سوالِ : "چرا کنکور ثبت نام نکردی؟! " یک روزی تموم بشه)

از ساعت 11 یه سری بیسکوییت ریختم دور و بر خودم سعی دارم با صداهای اعتراض شکمم مبنی بر اینکه از ظهر به یه تن ماهی زنده م و بیسکوییت شام نیست؛ بی توجهی کنم و به کارهام برسم.

این روزها شدم مصداق بارزِ وقت کم آوردن! دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم تا هم از عهده ی کارهام بر بیام و هم به قول و قرار هایی که به خودم دادم پایبند بمونم.... عجیب زمان بی برکت شده... عجیب...

حالا که قضیه انتخاب موضوع پایان نامه هم برطرف شده کاری نمونده برام جز اینکه قورباغه رو قورت بدم! و کیه که ندونه چقدر قورت دادن زشت ترین و بزرگ ترین قورباغه سخته؟! آخ آخ گفتم قورباغه... لامصب شنای قورباغه هم سخته که!!!!!!!!!!!

چاوشی داره میخونه و منم دارم فکر میکنم! فکر میکنم به همه چیز و به هیچ چیز!

به اینکه فردا برم برای هدیه ی تئاتر زهرا کتاب بخرم... راستش اول میخواستم گل بخرم اما نمیدونم چرا دلم نمیاد! ترجیح میدم کتابی بخرم که هر بار به صفحه ی اولش نگاه میکنه یاد اولین تئاتر حرفه ای ش بیفته و لبخند بزنه... در نتیجه برنامه فردا صبحم رو همین حالا چیدم و اونم رفتن به جمعه بازار کتابه! خدا میدونه چقدر دلم برای فروشنده های مهربون اونجا تنگ شده... خصوصا اون دوتا داداش که یکی چاق و جدیه و یکی مهربون و لاغر! و حتی برای پسر غرغرو ش که هیچ رقمه یخش با خنده هام باز نمیشه! امیدوارم فردا به جیب بیچاره م رحم کنم !!! هرچند از خودم بعید میدونم!

دلم میخواست چند روزی فکر این کار های عقب افتاده دست از سرم بردارن و فرصتی داشته باشم تا سیمین دانشور بخونم، جلال بخونم، نادر ابراهیمی بخونم و شجریان گوش بدم و جوری این چند روز رو بگذرونم که انگار زمان رو متوقف کردن تا من باشم و سیمین و جلال! من باشم و " در حیاط کوچک پاییز در زندان" ، من باشم و " بار دیگر شهری که دوستش میداشتم " ... حتی دوست دارم دوباره خوندن هری پاتر رو شروع کنم...

یک سر دارم و هزار سودا! و یک پاپاسی وقت که نمیدونم چجوری مدیریت ش کنم که نه سیخ بسوزه و نه دلم کباب بشه...

داخل پرانتز باید بگم نمیدونم دانلود منیجرم چه مشکلی پیدا کرده که نمیشه هیچی باهاش دان کرد:/ البته که شایدم سایتا مشکل دارن... نمیدونم... بهتره برم بخوابم !



ادامه نوشت 🤓 :

خب عارضم به خدمت مبارکتان که حالا که دوباره دارم تایپ میکنم ساعت نزدیک به یازده شب روز جمعه است!

صبح در حالی که این بی نوایان ( زهرا و سمانه ) ساعت 6 صبح پاشدن رفتن کنکور، من بی هیچ گزندی، تا ساعت 9.30 به خواب نوشین خود ادامه دادم و احدی مرا آزار نرساند ( علی الخصوص کلاغ عزیزی که هر روز وظیفه ی بیدار کردن بنده را دارند ). خلاصه که آقا ما لباس پوشیدیم و شال کلاه کردیم بریم جمعه بازار را به قدوم مبارک خودمان متبرک کنیم! توی مسیر هم با دوست های کره ایم تا جایی هم مسیر شدم و حرف زدیم... به جمعه بازار که رسیدم، آقا لاغره هی منتظر بود با من چشم تو چشم بشه که سلام کنه! منم که کلا تو حال خودم بودم و چشمم رو کتابا میچرخید، سرم که آوردم بالا درباره ی یه کتاب بپرسم، با ذوق گفت سلام خوبین؟ منم یه لبخند گنده تحویلش دادم و سلام کردم که یهو دیدم یه تپل اخمالو از روی صندلی نیم خیز شده به من سلام کنه!( پسری که شرحش رفت ) دیگه با خودم گفتم، دختر جان بالاخره تونستی یخ این آقا کوچولوی اخمالو رو هم باز کنی، مبارکت!

نگاهم که متوجه آقای کناری ش شد (همون که قبل عید بهش قول دادم بیام کتاب بخرم با عیدی هام) و یادم اومدم که قبل عید دنبال قطع جیبی یه کتاب بودم و رفتم که ازش بپرسم، کتابو که نداشت اما دوتا از بامزه ترین کتاب های بچگانه رو خریدم. یه جلد از کتاب رامونا و یه جلد نیکولا کوچولو. وای که این رامونا بهترین و قشنگ ترین خاطرات بچگی منو ساخت و هنوزم که هنوزه با دیدنش ذوق زده میشم! بعد هم کلی گشتم تا برای زهرا چهل نامه ی کوتاه نادر ابراهیمی پیدا کنم که گویا کلا ازصحنه ی روزگار محو شده بود... بعد با خودم گفتم دیگه اگه نبود یا زن زیادی جلال رو میخرم یا سووشون خانومش رو ! بعد داشتم از فروشنده میپرسیدم که از جلال چی دارین؟ گفت کرگدن ش رو دارم ! ( 😑 ) خلاصه که کرگدن برای زهرا به جهت هدیه تئاتر خریداری گردید ولی فروشنده نفهمید که کرگدن مال جلال نیست، اون بنده خدا فقط ترجمه ش کرده...

تو برگشت کتاب بادبادک باز رو خریدم و خرامان خرامان داشتم برمیگشتم که به آقا لاغره رسیدم، دیدم میخواد چیزی بگه! بعد گفت بادبادک باز از کجا خریدین و اینا... گفتم پایین تر، گفت چون میشناسم تون میگم این ترجمه خیلی افتضاحه!!! خلاصه که انقد گفت که رفتم کتاب پس دادم! بعد که برگشتم، با یه لبخند گنده از سر رضایت گفت آخه این ترجمه کتاب زده خراب کرده، حیفم اومد بذارم بخونین! هرچی کتاب هاش دیدم چیزی چشمم نگرفت! گفتم امروز قسمت نیست از شما کتاب بخرم! گفت مگه میشه بذارمم دست خالی برین؟!! و یه کتاب بهم معرفی کرد اومدم حساب کنم دیدم پولی از اون فروشنده بابت بادبادک باز پس گرفتم تو شلوغی از دستم افتاده و متوجه نشدم!

ینی هم کتاب از کفم رفت هم پولش! خدا بگم چیکارت نکنه آقا لاغره!!! (تو برنامم هست هفته ی بعد ازش بپرسم فامیلش چیه!! )

حالا که دارم مینویسم چیزی نمونده از خستگی غالب تهی بنُمایم... باطریم در حال صفر شدنه و یه ماگ گنده چای کنار دستم منتظر منه! چاوشی هم برای صدمین بار ازم داره میپرسه : دوش چه خورده ای دلا؟ راست بگو نهان مکن!!

و نکته سخت اینجاست که کل بازار گشتم ولی واقعا نمیدونم برای تولد زهرا چی بخرم؟ در نهایت با خودم گفتم براش یه گردن آویز نقره میخرم!

پ.ن : همیشه از شارژ سریع چایی گفتم! انگار نه انگار یک دقیقه ی پیش خطر برخورد کله ی مبارک بر اثر خواب آلودگی با صفحه کلید بود!!!

امضا:

شازده خانوم:)