آهنگ رو پلی کردم و گذاشتم فیلم " برادرم خسرو" دانلود بشه... آب میخورم و آه میکشم و باز فکر میکنم! سرم رو با عوض کردن فونت وُرد، گرم میکنم و با خودم فکر میکنم چرا برای عربی فونت داره برای فارسی نه؟! باز فکر میکنم که این پسره که لپ تاپ بردم پیشش برام درست کنه چقدر فایل آفیس رو ناقص نصب کرده... و در ادامه ش دارم به آنتی ویروس پیر و فرتوت (!) فکر میکنم... سر نصب آنتی ویروس مراحم آپ دیت بهم یاد داد، اما فکر نکنم در حال حاضر در هیچ مهارتی به اندازه مهارت های کامپیوتری و نرم افزاری خنگ باشم ! دارم آهنگ گوش میدم و با خودم فکر میکنم که چرا امروز پخش تصادفی گوشی و حالا هم لپ تاپ زده به سرشون؟ مثلا دم غروبی داشتم آهنگ غروب قمیشی گوش میدادم، یهو تکون بده اومد( خدا شاهده چند باره میخوام پاکش کنم:/ ) !! بعد از تکون بده هم، اعتراف شادمهر پلی شد! بعد از آهنگ شادمهر یه آهنگ فوق شاد شمالی!! حالا هم داشتم چاوشی گوش میدادم که یهو آهنگ بعدی اینجوری فرمود: اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن!!! و خب موضوع بعدیم هم برای فکر کردن پیدا شد و اون هم اینکه... طفلکی شمعدونی ها!!!!
اینجاست که باید با لحن مخصوص خودم بگم : ای خدا دیگه!!!
امشب رفتم سلف یکی از بچه ها رو دیدم... اسمش فاطمه ست ( بسیار در داشتن دوستانی به نام های زهرا و فاطمه زیاده روی نموده ام!) این فاطمه، اون فاطمه ای که قبلا گفتم نیست... تربیت بدنی میخونه... نمیدونم ویزگی بچه های تربیت بدنیه یا این خاص این دختره که انقدر پر شور و هیجانه... و جالبش اینجاست که معمولا همیشه این آدم ها وقتی به تور من میخورن که در ساکت ترین حالت ممکنِ خودم هستم! خلاصه که شام رو با هم خوردیم و فاطمه تا تونست حرف زد! از خاطراتش گفت و برای صدمین بار بهم گفت چرا ریکوست اینستا رو اکسپت نمیکنی؟!!! بعد از شام هم منو برد اتاقش و عکس هایی دوران دانشگاهش رو نشونم داد و برام یه چکیده از مطالب این سالها رو گفت... بعد هی میگفت ولی من استفاده ای نکردم از دانشگاه بعد هم خودش میخندید که بچه ها بهم میگن فاطمه تو دیگه نباید هیچی بگی!
خلاصه که امروزم گذشت! چقدر روزا دارن همین جور الکی میگذرن...
میدونین یکی از بدی های کمال گرا بودن اینه که خیلی سخت میتونی از خودت راضی باشی! حالا این شده حال روز من... هر روز یه لیست درست میکنم و از خودم انتظار دارم که به همه ش برسم... و درست برعکس کار، این روزها خیلی حس کمبود وقت دارم... ینی کلی کار دارم که هیچ وقت تموم نمیشن که بماند هر روز هم حجمش بیشتر میشه...
حالا جدا از این نقل و سخن ها! یه خبر خوب دارم و اون اینه که هفته ی پیش خونه که بودم داشتم کتابام نگاه میکردم یهو چشمم افتاد به کتابی که دو سال پیش دوست فرانسوی م بهم هدیه داد، اتفاقا باهم هم خریدیم! سه تا کتاب برام خرید که یکی از اونا یه رمان بود و بهم تاکید کرد حتما بخونش! و خب واضح و مبرهن هست که چقدر خوندمش! خلاصه که بعد از سرچ های بسیار در سایت های گوناگون فهمیدم دیدم که ترجمه ای ازش چاپ نشده و خوشحال خوشحال که همینو برا ی پایان نامه انتخاب کنم! بعد اما فهمیدم که کتابش در واقع ترجمه ی یه کتاب انگلیسیه!!! خلاصه که خورد توی ذوق مبارک! گفتم حتما مدیر گروه باز مخالفت میکنه... روز بعد که بردم کتاب رو به استاد نشون دادم و براش صادقانه توضیح بدم.( هی با خودم میگفتم که نگم بهش اصلا! چی میشه مگه؟! ) ولی خب استاد اصلا منتظر کامل کردن توضیحاتمم نشد و گفت: هیچ اشکالی نداره!
البته فکر میکنم اینو گفت تا بیخیال شیطنت هر بارم سر کلاس برای گرفتن شیرینی " دانش یاری" ش بشم! اما نمیدونه که جلسه ی دیگه حتی با گذشتن سه هفته من همچنان دست از آتیش پروندن بر نخواهم داشت!!!
پ.ن : الحق که هیچ چیز قدر نوشتن و پیاده روی حالمان را دگرگون نمیکند!
پ.ن2 : امشب هم دلم پیاده روی میخواست و آب انار که باز هم سردی هوا را بهانه کردم ولی جالب اینجاست که سردی هوا ما را یاری ننمود و هوا در این شب بهاری بسیار هم مطبوع میباشد!
امضا:
جودی ابوت:) ( شاید! )