هی... به قول فامیل دور، راه رفتنی رو باید رفت...
این شد که اینجانب برای بار نمیدانم چندم؟! باز هم دیشب دچار سندرم ترک خانه شدم ( خودم روش اسم گذاشتم) و از این جهت طبق عادت معهود باز تا 3 صبح بیدار بودم و بازهم به جهت کاهش حجم فکر و خیالات تصمیم به دیدن فیلم گرفتم و باز هم از آنجا که سریال بود،🙈 نه به چشم های بینوایم رحم کردم و نه به جسم ناتوانم...
اصلا از این سندرم لعنتی میشود یک مثنوی هفتاد من دیگه، تحویل جامعه ی ادبی داد! والا به خدا! مُردم تو این چهار سال ولی نتونستم این یکی رو مدیریت کنم...
این سندرم خان لعنتی به این صورت است که معمولا توی تخت منتظر میمونه، یعنی اگه بخوام واضح تر بیان بنُمایم، تخت خواب و خوابیدن در شب قبل از فردایی که میخواهی خانه را ترک بگویی، یک جور میدان جنگ است! فقط کافیه چراغو خاموش کنی و با خودت به صورت خیلی آروم و در گوشی بگی که : آخیش امشب زود بخوابم که فردا راحت بیدار شم" یعنی گفتن این جمله ولو در کسری از ثانیه و در اعماق دلت، نتیجه اش چیزی جز یک نبرد تمام عیار در تخت خواب نیست! کافیه به تخت نزدیک بشی تا تمام اشتباهات و بدخلقی ها و نامهربونی هات با پدر و مادرت بیاد جلوی چشمت... بعد هم یک صدایی در درونت مدام با صدای دوبلور ها این جمله رو درِ گوش فریاد بزنه که : سه چیز را نمیتوان جبران نمود حرفی که زده شده، تیری که پرتاب شده و...( شاید باورتون نشه ولی باز یادم رفت گزینه ی آخرو! )
الحق هم کارش رو خوب بلده... یعنی نه تنها ساعت خوابت رو به هم میریزه، بلکه کیفیت خواب رو هم کاهش میده...
مثلا بنده امروز صبح با صدای دنبال کلید گشتن بابا در کوچه و در جلوی در حیاط، بیدار شدم! و این همون منی هستم که در حالت عادی هم گوش های تیزی ندارم!
خلاصه که هدف از این همه غر زدن این بود که بگم که این سندرم تا دانشجو نباشی و نخوای ظهر جمعه بی نهار خونه رو ترک کنی ( چون یهو حالت تهوع گرفتی، گلاب به روتون، روم به دیفال ) اونجور که باید درگیرش نمیشی!
البته امروز از اون محدود روزهایی بود که اتوبوس خوب بود و همه چی نرمال بود و انقدر هم اتوبوس خالی میرفت که هر کسی برای خودش تنها نشسته بود. تازه! حتی سرباز وظیفه ی صندلی هم ردیف من یه پسر خیلی خوشگل بود! ( باور کنید دیگه دیدن آدم های خوشگل در اتوبوس های بین شهری برام تبدیل به رویا شده! ) و من امروز متوجه شدم که روی بازوی لباس های سربازی پرچم ایران دوخته شده... به نظرم خیلی حس خوبی داره! راستی میدونستید همیشه یکی از غصه هام این بود که چرا پسر نشدم برم سربازی؟ و واقعا چرا بعضیا انقدر از سربازی فراری ن؟ همین عموی من سه باز فرار کرد از پادگان! بابا سربازی به این خوبی... والا به خدا قدر بدونین! دارین رویا یه نفر دیگه رو زندگی میکنین... باریکلا!
یعنی یه بار برگشتم نوشته م بخونم دیدم قدرتی خدا یه جوری از این شاخه به اون شاخه میپرم هیشکی به پام نمیرسه! خودم اسم این عادتم گذاشتم " گنجشکی حرف زدن " ! لدفا دقت بفرمایید که در این اسم یک استعاره ظریف نهفته است، به این صورت که گنجشک استعاره از از این شاخه به آن شاخه پریدنه!
خلاصه که اینجوریا!
امروز عصر هم از راه نرسیده تا استخر دویدم که برم یخته تمرین کنم... ( باز براتون بگم که کلا تمامی سرویس های حمل و نقل درون شهری تصمیم گرفته بودن سرویس ندن؟ نیم ساعت منتظر یه اتوبوس باشه آدم؟ )
ولی خب امروز من به این نکته ی مهم هائل آمدم که الحق که با این شنای قورباغه منو اگه وارد المپیک نکنن به جامعه ی ورزش خیانت کردن... :/ حالا روشم اینجا میذارم ولی لدفا بدون منبع کاپی نکنین... مرسی اه:/
و اما روش! در شنای قورباغه تمرکز نکته ی اصلی به حساب می آید. پس تمرکز کنین مثل من باشین! به این صورت که دست قورباغه میرم با پای کرال / دست کرال میرم با پای قورباغه :/
من: 😁
دست و پام : 🤔
شنای قورباغه : 🤦
قورباغه : 🚶
اگه دیگه ازم خبری نشد بدونین فردا مربی منو توی آب به قتل رسونده چون چشم دیدن موفقیت ها و نوآوری های بدیع و خلاقانه ی من رو در عرصه شنا، نداشته...
خدا بیامرزم!
امضا :
( فکر کنم! )
جودی ابوت :)