عنوان مان نمی آید!


کلافه م! ازون کلافگی هایی که میدونم باید با یه نفر حرف بزنم اما لبام به هم قفل شدن... تمام وجودم میخواد که بزنم بیرون! عصر با هزار مکافات راهی کلاس ورودی های 96(!) شدم! استاد هم قبلا کلی بهم گفته بود صلاح نمیبینه من با بچه های ورودی تو یه کلاس باشم، اما من چون چاره ای نداشتم باید میرفتم، امروز تکه ش بهم انداخت که " کم پیدایی " !!! منم انقد حوصله نداشتم که حتی جواب بدم و از خودم دفاع کنم! ( البته چی بگم؟! بگم استاد جای شما خالی استخر بودیم؟! )

کجا بودم؟! آها!! عصر رو میگفتم... تازه سر کلاس که رفتم یادم اومد که از صب هیچی نخوردم.... داشتم از گرسنگی میمردم!!! کلاس این استاد جان سه واحدیه که از این ترم سه واحد تو یه تایم برگزار میکنه... آنتراک که داد فقط سرم گذاشتم روی صندلی تا بتونم 40 دقیقه ی بعدی رو دووم بیارم... بعد از یک ربع برگشت و حضور غیاب کرد و گفت میتونین برین اگه دوست دارین! و من بودم که نفهمیدم چطوری کتاب و جزوه رو ریختم توی کیف و فرار کردم! رفتم میوه فروشی که یک میوه بخرم اما شلوغیش منصرفم کرد و با خودم گفتم بر میگردم خوابگاه یه چیزی میخورم و دم غروب میزنم بیرون... اومدم و تندی اضافه ی لازانیای دیشب و گرم کردم! خواستم بزنم بیرون ها... اما انقدر خستگی امروز تو وجودمه که نتونستم خودم قانع کنم دوباره لباس بپوشم و برم بیرون! هرچند با تمام وجود دلم بیرون میخواست... فردا میرم قول!

صبح برای نماز که بیدار شدم دیگه نتونستم بخوابم... ساعت 7 هم که این خانم محترم ایزانلو... زیر پنجره ی ما داشت با خدمه دعوا میکرد که چرا آشغالا رو دیروز فلان کردین، مگه من نگفته بودم بهمان کنین؟؟؟؟ نمیدونم یکی نیست به این بشر یادآوری کنه که اونی که داری جلو بقیه سرش داد میزنی حداقل دوبرابر تو سن داره و قبل از خدمه بودن مادره و قبل از مادر بودن یه زنه! چرا اینجوری رفتار میکنه؟! درست نیست این حرف بزنم، شما نشنیده بگیرین...اما واقعا خدا خر میشناخت بهش شاخ نداد!!! یه نفر که نهایت سمتش سرپرست خوابگاه چطور به خودش اجازه میده با خدمه جوری رفتار کنه انگار نوکر زر خریدشن؟! ( حالا اگه شانس منه ایزانلو این پست میخونه و من رسوا میشم! )

هوف هوف هوف! این روزها خیلی فکرم درگیره... اما حتی نمیدونم درگیر چی! عصر خودم با دیدن یه فیلم بی سر و ته سرگرم کردم! از این فیلما که نه میتونی بگی بد بودن نه میتونی ازشون تعریف کنی!!!

هی لیست کار هام مینویسم و هی بی نتیجه میمونه... میدونم که یه وقت هایی بیشتر از اینکه نگران عقب افتادن کارهام باشم باید بذارم زندگی راه خودش بره و منم یکم استراحت کنم!

چشم هام چند روزه درد میکنه... فکر کنم باید هرچه زودتر برم برا معاینه...

دلم یه اتفاق غیر منتظره و خوب میخواد...

یه چیز خوب که اثرش لحظه ای نباشه! مثلا یهو برام تولد بگیرن!!!!! ( دقیقا همینقدر غیر منتظره منظورمه! )

اضافه نوشت : خدایا کاش یه نفر میفرستادی که دقیقا شبیه خودم باشه تا ازش بخوام کارهام انجام بده و من برم یکم بخوابم!!!!!

پ.ن : دلم تنگه... دلم تنگه... دلم تنگ! تنگ کی یا چی رو آی دونت نو! :*)

پ.ن 2 : یحتمل برم سراغ یه سریال قدیمی و یه قسمتش رو بزنم بر بدن! دیگه فیلم ها ما رو نمیگیرن گویا!

پ.ن 3 : خودم جان، قول میدهم که فردا را برای شما و خودم روز زیبایی خواهم کردندی:)

پ.ن 4 : الحق که نوشتن آدم رو سر خواص میاره! یه چیزی تو مایه های تصویر بالا!

امضا:

جودی ابوت