روزهای ابری همین هستن... روزهای ابری روزهایی هستن که به هیچ وجه جزو علاقه مندی های من نیستن! ( هرچند از صب هی الکی قربون صدقه بارون نم نم رفتم ولی خب !) نه راه رفتن زیر بارون رو دوست دارم نه تحمل این همه ابر توی آسمون رو... نهایت علاقه م به بارون برای چند دقیقه و از پشت پنجره ست!
صبح صبحانه رو تنهایی خوردم ( از ساعت 5 صبح هی بیدار شدم هی آلارم گوشی قطع کردم هی خوابیدم ) حانیه از شمال اومده بود و باهم یکم صحبت کردیم... بعدشم رفتم کلاس و تمام مدت تظاهر کردم که دارم به ویدئویی که حتی بهش گوش هم نمیدادم، با دقت گوش میدم!
از ساعت 11.25 هم مثل مرغ پر کنده بالا پایین رفتم و هی تو دلم به استاد گفتم چرا تمومش نمیکنی؟! کارتم اتاقک جا گذاشته بودم و بعد از کلی زنگ و تماس به حانیه که بیاره بده به نگهبانی و کلی تشکر و اینا... آخرش تا خود اتاق دویدم و کارتم گرفتم... بعد هم دویدم تا به اتوبوس استخر برسم... بعد هم دویدم تا کارتم رو بذارم تو نوبت... از زمین و آسمون هم که باد سرد میومد! حس و حال شنا هم نداشتم مدام نفس کم می آوردم! حتی یه جا ادای غرق شدن هم در آوردم! در آخرین لحظه هم یکی از بچه ها که جلو من بود ( داشتیم استخر ترک میکردیم ) یکهو شنای قورباغه رفت! شنای قورباغه همانا و لگد محکمی که توی معده ی من خورد همانا... بعدهم مدام با لحن سرزنش بار میگفت چرا پشت من بودی؟!
تو دلم گفتم ببخشید که با شکم اومدم تو لگد تون :/
خدایا توبه از این بنده هات!
قبل از اینکه بشینم پای سیستم یهو یادم اومد که نه ناهار خوردم نه شام... ساندویچ کتلت دیشب سلف از تو یخچال درآوردم... که فکر میکنم این بدمزه ترین کتلت دنیا بود که اومد زیر دندان مبارک بنده! آخرای ساندویچ یه دونه خیار شور تا برش هر چه نازک تر هم تعبیه شده بود... که به نشانه قهر ساندویچ رو ادامه ندادم... چطور یه کتلت بدمزه به خودش این اجازه رو میده که قداست خیار شور رو زیر سوال ببره؟!
گفتم خیار شور یاد یه شب افتادم که با مریم رفتیم یکم تو خیابون قدم بزنیم! رسیدیم به یه هایپر مارکت خفن و رفتیم تو که دلی از عزا در بیاریم... دیدین این بوی لامصب خیار شور چجوری میپیچه تو سوپر؟( آخ دهنم آب افتاد!!) داشتم دنبال چی میگشتم یادم نیست ولی یهو دیدم ای دل غافل این بو از کجا میاد؟! وقتی به وصال رسیدم، بماند که چقدر با مسئول اونجا سر اینکه خدایی نکرده خیار شورش سرکه ای که نیست چونه زدم! اون بیچاره هم آخر گفت نمیدونم والا امتحان کنین خب! اشکالی نداره که ! ( خب از اول تعارف بزن مرد مومن:/) نبودین قیافه ی منو بعد امتحان کردنش ببینین! خلاصه که با چشم های قلبی یه کیسه خیار شور و دنت و بستنی زمستونی خریدم و مریم هم همین ترکیب رو خرید منهای خیار شور! بعد هم در حالی که داشتم خیار شور هام رو میل میکردم رفتم صندوق تا چیزهایی که خریدیم حساب کنم! بیچاره خانم صندوق دار یه لحظه جا خورد! بعد اومد مثلا دیسیپلین کارش حفظ کنه، سعی کرد با من جوری رفتار کنه انگار خیار شور گاز زدن در راهرو های هایپر مارکت ها نه تنها یک امر طبیعی است بلکه.... ( بلکه رو یادم نمیاد!) بلکه یک امر بسیار هم رایج است!( جمله ی ماست مالی شده!)
خلاصه که... غر زدن های اول رو که بیخیال بشیم میتونم بگم که بعد از استخر در حالی که دوستم در اسلوموشن ترین حالت ممکن داشت حاضر میشد و موهاش رو خشک میکرد، من داشتم اندازه همه ی دنیا حرص میخوردم که چرا انقدر آروم کار میکنه! بعدش هم که هی میگفت تو برو:/ چرا نرفتی خب ؟ ( یکی نبود بگه چرا نرفتی و زهر اردک) بعد هم که بالاخره راضی شد بریم بیرون تو هوای سر در حال فریز شدن بودم که دیدم اتوبوس داره میاد و فقط خدا میدونه چجوری دویدم تا اتوبوس!
سر کلاس هم که طبق معمول دیر رفتم! چون رفتم سلف و دیدم ناهار نزدم:/
حالا یه چیزی بگم بخندین! ( بخندین دیگه ضایع نشم!) تو کلاس من تا اومدم یه دقیقه نگذشته استاد گفت شماره 8 رو بخون! بعد من همینجوری به استاد زل زده بودم! گیجِ گیج... بعد دوباره گفت شماره ی 8... من همینجوری زل زده بودم تو چشماش... بعد گفت ببخشید دیگه اومدین مهمونی بهتون کار هم میگیم( با استاد شوخی داریم!) من: همچنان نگاش میکردم... گفتم با منین استاد؟! گفت چرا اینجوری نگاه میکنی؟ من : همچنان نگاه ! بعد یهو دیدم کل کلاس برگشتن منو نگاه میکنن و سه تا جزوه گرفتن سمتم که جوابو بهم بدن! دقیقا شده بود عین این فیلم ها!
در پایان هم باید بگم که بنده با این همه شازده خانوم بودنم الان باید پاشم برم سوسیس تخم مرغ درست کنم، چون تمامی اهالی اتاقک 663 گرسنه و درمونده ن و من هم لطفم رو شامل حالشون کردم تا امشب احدی در این اتاق گرسنه سر به بالین مگذاراد!
سایه مان بر سرشان مستدام.
امضا :
شازده خانوم:)