خشم
اولین تجربه فریتز لانگ بعد از مهاجرت به هالیوود که بهعنوان یکی از نمونههای اولیه و تاثیرگذار روی جریان فیلمهای نوآر نیز شناخته میشود. لانگ که در آلمان یکی از مهمترین چهرههای جریان سینمای اکسپرسیونیستی بود، برای اولین فیلم آمریکاییاش در نظر داشت که نقش اصلی داستان را به یک سیاهپوست بسپارد که از دست لینچ کنندگان فرار میکند. استودیو نه تنها با این مسئله موافقت نکرد بلکه در فیلم دست برد و پایان آن را هم تغییر داد و به یک هپی اند رایج نزدیک کرد. نقش اصلی فیلم را اسپنسر تریسی ایفا میکند که یکی از کارهای ماندگار کارنامه اوست. لانگ دو دهه دیگر هم به فیلمسازی در هالیوود ادامه داد و طی این سالها اکثر آثار او مانند خیابان اسکارلت (Scarlet Street)، تعقیب بزرگ (The Big Heat)، برخورد در شب (Clash by Night)، فقط یک بار زندگی میکنید (You Only Live Once) و ورای یک شک معقول (Beyond a Reasonable Doubt) بهعنوان نمونههای شاخص جریان نوآر در نظر گرفته میشود.
شاهین مالت
خیلی از مورخان و نظریهپردازان سینمایی اعتقاد دارند که جریان فیلم نوآر رسما با شاهین مالت (The Maltese Falcon) آغاز میشود. جان هیوستون در اولین تجربه کارگردانی خود به سراغ رمان معروف دشیل همت رفته و بنای بسیاری از قراردادهای نوآر را در سینما گذاشته است. یک کارآگاه خصوصی تلخ و بدبین، زنی فتانه یا همان فم فتال، نقشههای تودرتو و هزارتوی دروغ و شخصیتهایی که به هیچ چیزی غیر از منافع خودشان فکر میکنند. شاهین مالت تمام این عناصر را کنار هم قرار میدهد و الگویی را میسازد که بعدا در خیلی از فیلمهای دیگر نیز مورد استفاده قرار گرفته است. یکی از منابع اصلی برای نوآرهای دهه چهل و پنجاه، رمانهای جنایی و عامهپسند آمریکایی بود، مانند نوشتههای دشیل همت و ریموند چندلر. جالب اینجاست که همفری بوگارت در شاهین مالت نقش سم اسپید کارآگاه خصوصی مخلوق دشیل همت را ایفا کرده و بعدا نیز به فلیپ مارلو کاراکتر معروف رمانهای چندلر جان بخشید. بیدلیل نیست که بوگارت شخصا یکی از نمادهای فیلم نوآر به شمار میآید.
گذرگاه تاریک
این تریلر معمایی بیش از هر چیز به دو دلیل شهرت دارد: رویارویی زوج همفری بوگارت و لورن باکال، زوج واقعی آن سالها که چهار بار مقابل هم جلوی دوربین ظاهر شدند؛ و بخش آغازین قصه که در قالب نمای نقطه نظر شخصیت اصلی روایت میشود و چهره قهرمان داستان را برای مدتی اصلا نمیبینیم. داستان درباره مردی است که اشتباها به قتل همسرش محکوم شده. از زندان فرار میکند و با جراحی پلاستیک چهرهاش را تغییر میدهد تا بتواند قاتل واقعی همسرش را به دام بیاندازد، در حالی که خودش تحت تعقیب قرار دارد. تا پیش از تغییر چهره، هرگز صورت شخصیت اصلی (همفری بوگارت) را نمیبینیم که با این ترفند، روایت این فیلم نوآر تاثیر بیشتری پیدا میکند.
دلمر دیوز کارگردان گذرگاه تاریک یکی از فیلمسازان پرکار استودیویی بود که علاوه بر این، در کارنامه عریض و طویلش فیلمهای موفق دیگری مانند کمان شکسته (Broken Arrow) و قطار سه و ده دقیقه به یوما (۳:۱۰ to Yuma) نیز دیده میشود. فیلمهای دیوز با گذر زمان ارج و قرب بیشتری نزد سینماییها پیدا کرد.
مرد سوم
از این فیلم نوآر بهعنوان بهترین فیلم بریتانیایی در تمام ادوار یاد میشود، اما از سویی دیگر به دلیل فرم بصری و شیوه فیلمبرداری، نورپردازی اکسپرسیونیستی و استفاده از نماهای داچ انگل (نماهایی که در آن دوربین قاب را به صورت کج ثبت میکند) حکم شناسنامه فیلم های نوآر را دارد. یک نویسنده معروف به دعوت دوست قدیمیاش به اتریش میرود، در دورانی که جنگ جهانی دوم شهر را دو پاره کرده. در بدو ورود پی میبرد که دوستش در اثر تصادف کشته شده. کنجکاوی و شرایط مشکوک ذنشان میدهد که مرگ تصادفی نبوده. هرچه بیشتر برای فهمیدن واقعیت تلاش میکند، بیشتر با ذات واقعی دوستش و جنایتی که در جریان است آشنا میشود…. فیلمنامه را گراهام گرین رماننویس معروف نوشته و حضور کوتاه اورسن ولز در نقش هری لایم یکی از معروفترین شرورهای تاریخ سینما را خلق کرده؛ البته منفعتطلبی و بیاخلاقی لایم که از طریق تجارت مرگ ثروت و قدرت بههمزده آن زمان تکان دهنده بود و الان به رویهای معمول و روزمره بدل شده و دوروبرمان پر است از شرورهایی به مراتب خطرناکتر که ذرهای رحم و وجدان در وجودشان نیست.
نشانی از شر
با وجود اینکه اورسن ولز تا پایان عمر زیر سایه غولآسای همشهری کین گیر افتاد، خیلیها نشانی از شر را جزو بهترین ساختههای او میدانند. بخشی از شهرت فیلم، مدیون آغاز حیرتانگیز آن است که در قالب یک پلانس-سکانس سخت و طولانی روایت میشود؛ بیست دقیقه بدون کات. داستان این فیلم نوآر درباره جنایتی است که در مرز مکزیک اتفاق افتاده و پای یک کارآگاه پلیس فاسد (با نقشآفرینی خود اورسن ولز) به ماجرا باز میشود که برای بستن پروندهها از پاپوش درست کردن برای متهمها و دستکاری صحنه جرم ابایی ندارد. در ادامه داستان به تقابل دو قطب درام، ولز و چارلتون هستون، تبدیل میشود که هر یک به شیوه خود سعی دارند تا عدالت را اجرا کنند اما با آشکار شدن حقایق، به پایانی غیرمنتظره میرسیم که ضربه نهایی را به تماشاگر میزند. طبق معمول این بار هم ولز بر سر فیلم با استودیو مشکل پیدا کرد و اختلاف نظر خود را در رسانهها جار زد. این هم بخشی جداییناپذیر از شیوه کار ولز به شمار میرفت.