
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید .
یکی دوهفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه هاباز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه درخیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزیرا که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای عجیبی راهانداختند.
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شدهبود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت:
«بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که میبینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را میکردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا،
و همین کارها را بکنید.» بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روزبعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت:
« ببینید بچه ها متأسفانه درمحاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمیتونم روزی 100
تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: « 100 تومن؟
اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کور خوندی. ما نیستیم.»
" و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد . "