آنا گاوالدا (متولد 23 مه 1970 در بولون-بیلانکورت، هاوتز-دسن) معلم فرانسوی و رمان نویس برنده جایزه است.
آنا گاوالدا که توسط مجله Voici به عنوان "نوادگان دوروتی پارکر" شناخته می شود، در یکی از حومه های طبقه بالای پاریس به دنیا آمد. او به عنوان معلم زبان فرانسه در دبیرستان کار می کرد که مجموعه ای از داستان های کوتاه او برای اولین بار در سال 1999 با عنوان Je voudrais que quelqu'un m'attende quelque منتشر شد که با تحسین منتقدان و موفقیت تجاری روبرو شد و بیش از سه داستان به فروش رسید. -چهارم میلیون نسخه در زادگاهش فرانسه و برنده جایزه بزرگ RTL-Lire در سال 2000. این کتاب به چندین زبان از جمله انگلیسی ترجمه شد و در بیست و هفت کشور فروخته شد. در سال 2003 در آمریکای شمالی با عنوان "کاش کسی در جایی منتظر من بود" منتشر شد. این کتاب مورد تحسین بسیاری قرار گرفت و منتخب کتابخانه و مدرسه در سراسر جهان به چندین زبان است.
اولین رمان گاوالدا، Je l'aimais (کسی که دوستش داشتم) در فوریه 2002 در فرانسه و بعد از آن سال به زبان انگلیسی منتشر شد. با الهام از شکست ازدواج خود، این رمان نیز یک موفقیت ادبی بزرگ و پرفروش بود و پس از آن رمان کوتاه (96 صفحه) بزرگسالان جوان 35 کیلو دسپور (95 پوند امید) که به گفته او نوشته بود «به به شاگردانم ادای احترام کن که در مدرسه ادمهایی بودند اما در غیر این صورت آدمهای خارقالعادهای بودند».
در سال 2004، سومین رمان او، شکار و جمع آوری (Ensemble, c'est tout)، بر زندگی چهار نفری متمرکز شد که در یک خانه آپارتمانی زندگی می کردند: یک هنرمند جوان مبارز که شب ها به عنوان نظافتچی دفتر کار می کند، یک جوان اشراف زاده نامناسب، یک آشپز و یک مادربزرگ مسن این کتاب 600 صفحه ای در فرانسه پرفروش است و با نام Hunting and Gathering به انگلیسی ترجمه شده است.
تا سال 2007، سه کتاب او بیش از 3 میلیون نسخه در فرانسه فروخته است. شکار و جمع آوری در سال 2007 توسط کلود بری، با آدری توتو و گیوم کانه به یک فیلم تبدیل شد. اقتباس از اولین رمان او، Je l'aimais، با Daniel Auteuil و Marie-Josée Croze، در سال 2009 توسط Zabou Breitman فیلمبرداری شد.
او همچنین رمان استونر جان ویلیام را به فرانسوی ترجمه کرده است.
در مارس 2018، آنا گاوالدا در رسانه های آفریقایی به عنوان یکی از فینالیست های جایزه بزرگ انجمن های ادبی 2017 ظاهر شد. او برای مجموعه داستان های کوتاهش با عنوان Fendre l'armure که در سال 2017 منتشر شد، در رده Belles-Lettres قرار گرفت.
دوستداشتم کسی جایی منتظرم باشد
عشق در کارهای آنا گاوالدا همچون زندگی، موضوع اساسی است. عشق میتواند خوشبختیآفرین و اسرارآمیز و در عین حال دردآور و صدمهزننده باشد. «دوستداشتم کسی جایی منتظرم باشد» دوازده داستان کوتاه دارد که میشود گفت مشخصه اصلی آنها عشق و اثر آن بر روان آدمها است و همینطور رویارویی آنها با این پدیده و خصوصاً نیاز به دوستداشتن و دوستداشتهشدن: سالها به این باور بودم این زن بیرون از زندگی من بودهاست، شاید نه خیلی دور اما بیرون از زندگی من. باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی میکند. دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانیام، زمانیکه که سرشار از احساسات پرسوز و گداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق همیشگی است و هیچچیز بالاتر از عشقی که به او دارم نیست. از این دست حماقتها. بیست و شش ساله بودم، روی سکو ایستگاه ایستادم. نمیفهمیدم چرا اینقدر گریه میکرد. او را در آغوش گرفته و میبوییدم. فکر میکردم از رفتن من آنقدر ناراحت است و میخواهد ناراحتیاش را به من نشان دهد. چند هفته بعد، زمانی که غرورم را مثل یک چیز وقیح لگدمال کردم، تلفن زدم، یا در نامههای بسیار بلند شکوهآمیزی که نوشتم، بالاخره متوجه شدم. متوجه شدم آن روز مثل ابر بهار اشک میریخت چون میدانست آخرین بار است که مرا میبیند، داشت بر مردهی من گریه میکرد.
با هم بودن همهچیز است
کتاب «با هم بودن همهچیز است» آنا گاوالدا در فرانسه طرفداران زیادی پیدا کرده و به چند زبان هم ترجمه شده است. منظور از با هم بودن در این رمان، تنها رابطه عاشقانه نیست بلکه رابطهای انسانی است و دلیل محبوبیتش هم همین است. مفاهیمی مانند همدلی، کمککردن به یکدیگر و خانوادهبودن در این کتاب به چشم میخورد. در این رمان دیالوگهای زیادی وجود دارد و خواننده شخصیتها را از میان همین صحبتها میشناسد. «کامیل» دختری جوان و خدمتکار است، او به دنبال همخانه نیست ولی از سر تصادف همخانهای پیدا میکند و کمکم سروکله آدمهایی دیگر نیز در زندگیاش پیدا میشود. در بحبوحه زندگیهای بههمریخته، نوری در تاریکی میدرخشد و آنها به هم نزدیکتر میشوند. «با هم بودن» رمانی درباره زندگی شخصی، تجربه تنهایی و جستوجوی خوشبختی است؛ داستان آدمهایی که برای عشقورزی و با هم بودن تلاش میکنند: زندگی به او یاد داده بود که باید از هر امر یقین یا برنامهای برای آینده آگاه باشد، اما کمیل از یک چیز مطمئن بود: یک روز، در آینده خیلی خیلی دور، زمانیکه کاملاً پیر شده، حتی پیرتر از حال، زمانیکه موهایش سفید و دستهایش پر از چین و چروک و لکههای قهوهای شده، برای خودش خانهای خواهد داشت. یک خانهی واقعی با قابلمه مسی برای پختن مربا و یک جعبه فلزی کوچک پر از بیسکویت که در قفسهها پنهان شده است. یک میز بزرگ با چوب محکم و رومیزی قلمکاری شده. لبخند زد. او نمیدانست پارچه قلمکاری شده چیست یا حتی از آن خوشش میآید یا نه، اما ترتیب قرار گرفتن این کلمات کنار هم را دوست داشت: رومیزی قلمکاری شده. یک اتاق مهمان داشت، کسی چه میداند، شاید هم چند مهمان! یک باغچه که از آن خوب مراقبت شده است، مرغهایی که برایش تخممرغهای خوشمزه میگذارند، گربههایی که به دنبال موش میدوند و سگهایی که گربهها را دنبال میکنند. یک قطع زمین پر از گیاهان معطر، یک شومینه، یک مبل نرم و چندین کتاب در اطراف. رومیزی سفید رنگ، حلقه دستمال سفره که از بازار عتیقهفروشها خریده شده، دستگاهی که با آن به اُپراهایی که پدرش دوست داشت، گوش دهد و یک تنور ذغالی تا توی آن خوراک گوشت و خورشت هویج بپزد.