کتاب سنگ، کاغذ، قیچی چهارمین رمان آلیس فینی است که خیلی زود توانسته موفقیت رمان اول نویسنده را تکرار کند و به فهرست پرفروشهای بینالمللی راه یابد. شخصیتهای این رمان در فضایی برفی و وهمآلود بهتدریج رازهای زندگی یکدیگر را کشف میکنند.
«آدام» و «آملیا» به اسکاتلند سفر میکنند تا در هتلی کنار دریاچه بلکواتر، دور از هیاهوی لندن، مشکلاتشان را حل کنند. این هتل زیبا درواقع کلیسایی قدیمی با منظرهای خیرهکننده در دل طبیعتی دستنخورده است، اما اوضاع آنطور که این زوج انتظار دارند پیش نمیرود: آب و برق قطع میشود، سروصداهای عجیبی از گوشهوکنار کلیسا به گوش میرسد، درها بیجهت باز و بسته میشوند، امکان تماس با هیچکس وجود ندارد و انگار کسی این زوج را زیر نظر گرفته است. بهعلاوه، مشخص میشود سرداب کلیسا محل دفن جادوگران بوده و ارواح آنها مدام در آن اطراف پرسه میزند.
جملاتی از کتاب
به عشق اعتقاد داشتم، اما خب به بابانوئل و پری دندانبَر هم اعتقاد داشتم. شنیدهام آدمها ازدواج را به هم چسبیدن دو تکهٔ گمشدهٔ یک پازل توصیف میکنند و کشف اینکه کاملاً با هم هماهنگاند. این نادرست است. آدمها متفاوتاند و این چیز خوبی است. دو تکهٔ اشتباه پازل نمیتوانند با هم هماهنگ شوند، مگر اینکه یکی را بهزور خم کنی یا بشکنی یا طوری تغییر دهی که با دیگری هماهنگ شود.
رازها فقط برای کسانیاند که از آنها بیخبرند. رازها در صورت برملا شدن نزد دیگران، میتوانند تغییر شکل دهند و به دروغ تبدیل شوند و دروغهای زیبا همچون کرمهایی که به پروانه تبدیل میشوند، میتوانند به دوردستها پر بکشند، خیلی دور.