مداد
ورود
ثبت نام
برچسب:
شرکت بیمه
همه کس، یک کس، هرکس، هیچ کس
این داستانی در مورد چهار فرد به نام های همه کس، یک کس، هرکس، هیچ کس است. هنگامی که یک کار مهم باید انجام شود، همه مطمئن هستند که یک کس آن را انجام خواهد داد. هر کس می توانست آن کار را انجام دهد، اما هیچ کس آن را انجام نداد. یک کس به این خاطر عصبانی شد چون این وظیفه همه بود. همه کس فکر کردند هر کس می توانست از عهده آن کار برآید، اما هیچ کس نفهمید که همه کس آن را انجام نخواهد داد. در نتیجه هر کس، آن چیزی را که هر کس باید انجام می داد، انجام نداد
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
روزی امپراطور اکبر از بیربال خواست
روزی امپراطور اکبر از بیربال خواست تا چهره او را نقاشی کند. بیربال پس از شش روز تلاش تصویر را کشید. اکبر شاه از هشت تن از درباریانش خواست تا در مورد آن نقاشی نظر بدهند.هر یک از آنها نیز با دست جایی از تابلو را نشان دادندو از آن ایراد گرفتند. اکبر از بیربال توضیح خواست. بیر بال کمی اندیشید و بعد هشت پرده نقاشی سفارش داد و از درباریان خواست تا هر یک تصویری از امپراطور بکشتد. اما هیچ کس قدمی جلو نگذاشت. اکبر با خشم گفت: ای عیب جویان. نتیجه: یافتن عیب در کار دیگران آسان، اما انجام آن بوسیله خودمان،مشکل است
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
کادیلاک یک آمریکایی در راه سفر به افغانستان خراب شد
کادیلاک یک آمریکایی در راه سفر به افغانستان خراب شد. هر کاری کرد نتوانست ماشین را دوباره روشن کند. سرانجام از مکانیکی که سوار بر الاغی از آنجا عبور می کرد کمک خواست. او هم کا پوت ماشین را بالا زد و با چکش شش بار به سیلندر ماشین ضربه زد، بعد هم از آمریکایی خواست تا استارد بزند و ماشین روشن شد.آمدیکایی پرسید که باید چه مبلغی بپردازد. مکانیک گفت 100 دلار. آمریکایی با تعجب صورت حساب خواست. مکانیک گفت: 10 سنت به خاطر آن شش ضربه و 99 دلار و 90 سنت هم به این خاطر که فهمیدم که باید به کجا ضربه بزنم. نتیجه: به تخصص افراد احترام بگذارید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
روش پیشنهادی برای از بین بردن ایده های خوب همکاران
اگر میخواهید ایده های خوب و اشتیاق هم تیمی ها و همکارا نتان را به نابودی بکشانید. بد نیست تا به موارد زیر نگاهی بیا ندازید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
اگر نروم چیزی نصیبم نمی شود
پیرمردی بود که از راه عبور مسافران با قایق از یک سوی رودخانه به سمت دیگر آن، امرار معاش می کرد. از او پرسیدند که در طول روز چند بار این کار را انجام می دهی؟پیرمرد گفت تا آنجا که توان دارم، زیرا هر چه بیشتر برم بیشتر بدست می آورم و اگر نروم، چیزی نصیبم نمی شود." این هم مطلبی است که شما باید در مورد تجارت، اقتصاد، موفقیت و اعتمادبه نفس بدانید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
هنری فورد هر جمعه برای زنش از یک گلفروشی، گل می خرید
هنری فورد هر جمعه برای زنش از یک گلفروشی، گل می خرید. یک بار از گل فروش پرسید:"آقای محترم، شما مغازه خوبی دارید. چرا یک شعبه دیگر نمی زنید؟
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
جرج رویس، آموزگار کلاس پنجم من بود.
جرج رویس، آموزگار کلاس پنجم من بود. یک روز ناگهان سر کلاس فریاد کشید:"ساکت". بعد پای تخته سیاه رفت و با خط درشت نوشت، " نتوانستن"، بعد رو به کلاس کرد و گفت:" حالا چکار کنم؟" همه می دانستیم که منظورش چیست، بنابراین همه با هم گفتیم:" نون نتوانستن را بشکن". او هم با وقار به سمت تخته پاک کن رفت و لغت را به " توانستن " مبدل کرد و همانطور که دستش به گچ آغشته بود گفت: بگذارید درسی به شما بدهم، حتماً می توانید، اگر فکر کنید که می توانید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
تنها دو چیز وجود دارد که موجب نگرانی شما می گردد
تنها دو چیز وجود دارد که موجب نگرانی شما می گردد. هر چیزی که سلامتی را تضمین می کند یا این که مریضتان می کند. اما اگر سالم هستید، تنها دو چیز وجود دارد که موجب نگرانیتان می شود. چیزهایی که شما را دوباره سالم می کند یا منجر به مرگتان می گردد. اگر سالم شدید که موردی برای نگرانی وجود ندارد. اما اگر مردید دو مورد برای نگرانی وجود دارد. چیزهایی که شما را به بهشت می برند یا به جهنم. اگر به بهشت رفتید، که نگرانی وجود ندارد، اما اگر به جهنم رفتید آن قدر سرگرم دست دادن و خوش و بش کردن با رفقای قدیمیتان می شوید که دیگر وقتی برای نگرانی نخواهید داشت. پس چرا نگرانید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
دو پسر بچه در حال قدم زدن در کنار جاده ای بودند
دو پسر بچه در حال قدم زدن در کنار جاده ای بودند که چشمشان به دو بشکه شیر که برای فروش به شهر می بردند، افتاد. پسر های شیطان در هر بشکه یک قورباغه انداختند. قورباغه اول با خود گفت:"خدایا!من که تا به حال در شیر شنا نکرده ام. در پوش را هم که به خاطر سنگین بودنش نمی توانم کنار بزنم.:و خود را رها کرد. وقتی در شهر، در بشکه آب را برداشتند. با یک قورباغه مرده مواجه شدند. اما قورباغه بشکه دوم با خود گفت:"من نمی توانم در بشکه را کنار بزنم، اما می توانم شنا کنم."و آن قدر شنا کرد تا خود را به تکه ای خامه شناور رساند. وقتی که در بشکه دوم باز شد. قورباغه با یک جهش بیرون پرید و خود را نجات داد. نتیجه یک برنده هیچ گاه تسلیم نمی شود و کسی که تسلیم شود نیز هیچ گاه برنده نمی شود
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
روزی نیکیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی
روزی نیکیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه ای که آورده بود، برای او یک دست کت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت که اندازه پارچه کافی نیست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری که به بلگراد داشت از یک خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یک دست، کت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری گفت که پارچه کاملاً اندازه است و او حتی می تواند یک جلیقه اضافی نیز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسید که چرا خیاط روس نتوانسته بود کت و شلوار را بدوزد. خیاط کفت:"قربان! شما را در مسکو بزرگتر از آنچه که هستید تصور می کنند!
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
بخا طر سوپ ریخته تأ سف نخور...
روزی یک کشاورز سالخورده چینی، در حالی که مقداری سوپ را در ظرفی به انتهای چوبی حمل می کرد، از جاده ای می گذشت. بعد از مدتی کاسه ترک برداشت و شکست و سوپ درون ظرف به زمین ریخت. کشاورز پیر بی توجه به اتفاقی که افتاده بود به راهش ادامه داد. مردی که ماجرا را مشاهده کرده بود رو به پیرمرد کرد و گفت:" متوجه نشدی که همه سوپت به زمین ریخت ؟" کشاورز پاسخ داد:" چرا، صدای شکستنش را شنیدم. تمام سوپ هم از بین رفته است. اما چه کاری از دست من ساخته است؟
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
یکی بود یکی نبود. روزی گنجشکی تصمیم گرفت
یکی بود یکی نبود. روزی گنجشکی تصمیم گرفت، تا برای کوچ زمستانی به سمت جنوب پرواز نکند. اما بزودی هوا سرد شد و او هم با بی میلی شروع به پرواز به سمت جنوب کرد. چند لحظه بعد، بالهایش شروع به یخ زدن کردند و او در حالی که داشت از سرما می مرد، در حیاط مزرعه ای افتاد. گاوی که از آنجا می گذشت، فضله ای روی او انداخت. گنجشک که تصور می کرد کارش تمام است، ناگهان بالهایش دوباره گرم شدند. گرم و خوشحال از این که می تواند نفس بکشد، شروع به آواز خواندن کرد. لحظه ای بعد گربه ای بزرگ که آن طرف پرسه می زد، مسیر صدا را دنبال کرد. گربه فضولات را هبلعید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
در روزگاران قدیم تاجری زندگی می کرد.
در روزگاران قدیم تاجری زندگی می کرد. یک روز او متوجه شد که محلی در زیر فرش اتاق پذیرایی، بالا آمده است. او به فکر فرو رفت و بعد تصمیم گرفت تا روی محل ورم کرده بپرد.برآمدگی در یک لحظه ناپدید شد، اما لحظه ای بعد در محل دیگری سر بر آورد. مرد مجدداً به روی آن پرید، برآمدگی از میان رفت و بلافاصله از محل دیگری سر در آورد. به همین ترتیب این کار چندین بار تکرار شد. تا این که مرد مطمئن شد که چیزی زیر فرش اتاق است. بنابراین شروع به جمع کردن فرش کرد که ناگهان ماری بزرگ و خشمگین از زیر آن به بیرون جهید
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
ابراهیم لینکن به معلم پسر خود نامه جالبی نوشته است
ابراهیم لینکن به معلم پسر خود نامه جالبی نوشته است که قسمتی از آن چنین است: او باید دریابد که همه انسان ها عادل و همه آن ها راستگو نیستند. اما به پسرم یاد بدهید که در ازاء هر انسان حیله گر، انسان های صادق و درستکار نیز وجود دارند. به او بیاموزید که در ازاء هر سیاستمدار خود خواه، رهبری مدبر و کوشا نیز وجود دارد. به او یادآور شوید که در ازاء هر دشمن نیز دوستی وجود دارد. به او بیاموزید که اگر با کار و تلاش خود یک دلار بدست آورد بهتر از این است که اتفاقی پنج دلار روی زمین پیدا کند. به او یاد بدهید که از شکست ها درس بیاموزید، از پیروزی ها لذت ببرید و به خاطر گذشته افسوس نخورد به او بگویید که کتاب می تواند چه نقش مهمی در زندگی او ایفا کند. به او تفکر عمیق یاد آور شوید و این که پرندگان در حال پرواز در آسمان بنگرد، به گل های باغچه، به تلاش زنبورها و ... . به پسرم یاد بدهید مردود شدن در یک امتحان بسیار بهتر از تقلب کردن است. همچنین با انسان های آرام به آرامی و با سرکش ها با سرکشی برخورد نماید. به او بگویید که به اصول و عقایدش پایبند باشد، حتی اگر همه با او مخالف کنند. . این که سخن همه را بشنود
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
سناتور داگلاس مک آرتور این نوشته را در اتاقش نصب نموده است:
سناتور داگلاس مک آرتور این نوشته را در اتاقش نصب نموده است
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه
هیچ مانعی، نامحدود نیست
می خواهم صحنه ای از یک فیلم را که در خاطرم مانده، برایتان تعریف کنم. دوربین مرغی را نشان می دهد که پشت حصار توری ایستاده و با حسرت به دانه های گندمی که در آن سو ریخته شده است می نگرد. او هر چقدر تلاش کرد نتوانست تا از میان حصار به دانه ها برسد. آن مرغ همین طور که بالا و پایین می پرید و اطراف را برانداز می کرد. چشمش به انتهای حصار خورد. بله، حصار تنها شش فوت طول داشت. بنابراین ب
مشاور بیمه عمر پارسیان
۱ فروردین
-
۱ دقیقه