دانلود رمان غریبه ی آشنا

دانلود رمان غریبه ی آشنا یه زمانی آدم برای خودش هم غریبه می شه و خودش رو نمی شناسه!زمانی که همه چیزش عوض می شه!فکرش، عقیده اش، رفتارش و حتی قیافه اش، ولی یه چیزی هیچ وقت عوض نمی شه علاقه اش! و این علاقه است که غریبه رو آشنا می کنه! کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم.

به محض ورودم به خونه، چشمم به مانتو و کیف زنونه ای افتاد که به چوب لباسی جاکفشی آویزون بود و من با دیدنش تازه یادم افتاد که امروز خدمتکار قرار بوده برای تمیز کردن به خونه بیاد و من بر عکس هر روز، اون روز زود تر به خونه اومده بودم.

حسابی خسته بودم و دلم خواست قبل اینکه به اتاق برم و خودم رو توی تخت بندازم، با خوردن چایی خستگی رو از تنم بیرون کنم، برای همین به سمت آشپزخونه ی گوشه ی سالن که ازش صدای به هم خوردن ظرفا زیر شیر آب می اومد، قدم برداشتم.

وقتی که به پشت اپن آشپزخونه رسیدم، دختری که تا همین یه ثانیه پیش مطمئن بودم داره ظرف می شوره رو دیدم که تا نصفه توی کابینت زیر سینک بود و نمی دونم اون تو داشت دنبال چی می گشت.


برای اینکه او رو متوجه ی خودم کنم، صدای خفه شده ی توی گلوم رو بیرون دادم و گفتم: اینجا چه خبره؟!

اوکه متوجه ام شده بود، ترسید و خواست خودش رو از کابینت رمان عاشقانه بیرون بکشه که سرش به لبه ی سینک خورد و بدون اینکه به سمت من برگرده، آخ گفت و دستش رو روی سرش گذاشت.

بدون اینکه برام مهم باشه چی به سرش اومده، نگاهم رو ازش گرفتم که به حرف اومد و گفت: ببخشید! فکر نمی کردم شما امروز زود بیاین خونه!

این صدا عجیب برام آشنا بود که با تعجب به دختر نشسته روی زمین نگاه کردم و تازه وقتی دستش رو به لبه ی کابینت گرفت و از روی زمین بلند شد، دیدم که او کسی نیست جز دلارام!

همون دختر پولداری که یه زمانی دنیام رو زیر و رو کرده بود!

همون دلارام ساده و معصومی که تمام عشق و هستیش رو با من شریک شده بود، ولی روزگار نامرد نخواست مال من بشه و با نامردی تمام او رو از من گرفته بود و حالا او رو با کیلومترها فاصله از آنچه که بود در مقابل من قرار داده بود.

با چشمای از حدقه بیرون زده به دلارام نگاه می کردم که با چشمای بسته از شدت ضربه، رو به روی من وایستاده بود و سرش رو ماساژ می داد.

گلوم خشک شده بود و زبونم توی دهنم نمی چرخید، ولی به هر زحمتی که بود به حرف اومدم و صداش زدم: دلارام؟!

با شنیدن اسمش از زبون من، چشماش رو باز کرد و متعجب تر از من، به من خیره شد.

هر دو با چشما و دهن باز به هم خیره شده بودیم و بدون اینکه هیچ کدوم رمان جدید توانایی حرف زدن داشته باشیم، مدتی رو توی همون حال وایستادیم تا اینکه او زودتر از من به خودش اومد و خیلی ناگهانی در مقابل نگاه متعجبم از آشپزخونه بیرون زد و به سمت در ورودی دوید.

با این حرکتش از بهت در اومدم و به دنبال او که معلوم بود ازم فرار کرده، قدمای بلند برداشتم و وقتی بهش رسیدم که روی پیراهن توی تنش، مانتو پوشیده بود.

کاملا مقابلش وایستادم، ولی او بدون توجه به من و بدون اینکه دکمه های مانتوش رو ببنده، کیفش رو روی شونه اش انداخت و برای باز کردن در، دستش رو روی دستگیره گذاشت.

دانلود رمان غریبه ی آشنا