دانلود رمان همان همیشگی


دانلود رمان
دانلود رمان

دانلود رمان همان همیشگی _ قطره اشکی از میان مژه‌های تاب خورده‌اش خزید و به روی گونه‌اش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبه‌ی یک پرتگاه حس می‌کرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس… به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگی‌اش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا می‌رفت و با امید آنکه دیگر نیش نمی‌خورد به راهش ادامه می‌داد؛ اما امان از روزی که مار نیشش می‌زد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز می‌گشت!

رمان عاشقانه همان همیشگی _ شهرزاد سرش را تکان داد و شینا در را باز کرد. هر ثانیه برای شهرزاد، مانند یک ساعت، می‌گذشتند و او گمان می‌کرد که خواب باشد. بعد از چندثانیه، در را کامل باز کرد و شهرزاد، او را در چارچوب در دید. گمان می‌کرد که قفسه سینه‌اش به بالا و پایین حرکت می‌کند.

دستش را روی قلبش گذاشت و قدمی به جلو برداشت. درحالی که دستی به کراواتش می‌کشید، نگاهی به او انداخت. از پایین به بالا براندازش کرد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. لبخند کمرنگی، کنج لبش نشاند و دست گل را سمتش گرفت.

شهرزاد، دستش را دراز کرد و دسته گل را گرفت. گل‌های رز صورتی را زیر بینی‌اش چسباند و لبخند کمرنگی زد. نگاهی به او انداخت؛ اما دیگر او را ندید. برگشت و داخل سالن را نگاه کرد؛ اما او را پیدا نکرد. گرمی دستش را به روی گونه‌اش حس کرد. صورتش را برگرداند و با دیدن چهره‌ی او، جیغ بلندی کشید.


دانلود رمان همان همیشگی