در خود
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوشم
در خود
... ستمگرانه
من چاه میکنم
من نقب میزنم
من حفر میکنم.
احمد شاملو -- ققنوس در باران
۱. چهل و سه سال پیش اتاق را پیدا کردند. یک سری پله تنگ و تاریک و پرپیچ و خم میرفتند پایین و میخوردند به یک اتاق مخفی. دو متر در نه متر، با هفتاد نقش نفسگیر روی دیوارها. هر چند هیچ نقشی امضا نداشت، ولی طرحهای آقای میکلآنژ را نمیشد اشتباه گرفت. چهل و سه سال گذشت تا دیروز بالاخره اعلام کردند که کار، کار خود استاد است. سالها نشسته بود و روی دیوارهای اتاق یکییکی طرح زده بود، بعد هم گذاشته بود برای ما آیندگان و رفته بود.
۲. آقای میکلآنژ از آن آدمهای رادیکال و شجاع و نترس تاریخ هنر است. در بیست و شش سالگی با زور و بلا و خواهش و التماس، کلیسای فلورانس را قانع کرده بود که این یک تکه عظیم سنگ مرمری را که سالهاست این بیرون مانده بدهید من برایتان بتراشم. از این آقای داوینچی و دیگران بگذرید، اینها این کاره نیستند. یک ماه هر روز نگاهش کرده بود و دو سال هر روز تراشیده بودش و مجسمه داود را خلق کرده بود تا نماد رنسانس شود. سقف کلیسای سیستین را که میخواستند نقاشی کنند، از قصههای انجیل نقاشیها داشت و فکر کرده بودند آقای میکلآنژ آن نقاشیهای پیشین را یک کمی بزک دوزک میکند. به جایش کلنگ آورده بود و همه را خراب کرده بود و تاریخ هنر را عوض کرده بود. آن روزی که گفته بود "بزرگترین خطر برای بیشتر ما بلندپروازی و نرسیدن نیست، بلکه تعیین هدفهای حقیر و رسیدن به آنهاست." شوخی نداشت.
۳. بعد همین آقای بلندپروازِ جسورِ نترس میرفته مینشسته توی اتاق دو در نهش و تنهایی روی دیوارهای طولانی اتاق طراح میزده. مثل طرحهای انسانهای اولیه روی دیوارههای غارها. آن طرحها که یک روزی فکر میکردیم کار یک سری سبیلکلفت است که میرفتند شکار و بعد اتفاقات شکار را روی دیوارهای میکشیدند و پنج سال پیش معلوم شد که اکثر طراحان و نقاشان زن بودند. یعنی سیهزار سال پیش یک زنی نشسته بوده توی غارِ شووه، و نقاشی میکرده که همه رفتهاند شکار و من ماندهام اینجا با یک سری بچه وقوقو و یک سری آدم غرغرو. توی کله من اینهاست و دلم میخواهد اینجا باشم که میکشم، ولی به جایش گیر افتادهام توی این غار. این یک ذره دیوار گوشه خلوتِ ما باشد.
۴. آقای برایان لیتل یک روزی در Me, Myself, and Us نوشت که آدمها پیچیدهتر از این هستند که با یک کلمه "درونگرا" و "تطابقپذیر" و "روانپریش" و "وظیفهشناس" و "تجربهپذیر" تعریف شوند. هر آدمی، بسته به پروژههای شخصیش باید آن چیزی بشود که نیست. مثال میزند که من آدمی هستم درونگرا، ولی پروژه شخصیم استاد دانشگاه بودن است. باید با دانشجو تعامل کنم و در گردهماییها سخنرانی کنم و در امور اداری دانشکده شرکت کنم. همه این برونگراییها که تمام شد ولی، یک گوشه خلوتی میخواهم که بروم آنجا و از دنیا و مافیها ببرم و درونگرا باشم. برسم به آن "خود" واقعی. میگوید که هیچجا اگر برای آن گوشه خلوت نباشد، من را بعد از سخنرانیهای بزرگ توی دستشویی گردهمایی پیدا میکنید. خلوتم رفته آنجا. دیروز که گفتند نقاشیهای این اتاق دو در نه مال آقای میکلآنژ بوده، فکر کردم این هم خلوت آقای میکلآنژ. پروژه شخصیش این بوده که جهان هنر را عوض کند. میرفته و با کلیسا بحث میکرده که "توی این سنگ مرمر یک فرشته میبینم. بگذارید بتراشم و آزادش کنم."، با مدیچیها سر پولِ طراحی کلیسایشان چانه میزده، با کلیسا بحث میکرده که این سقف سیستین را باید خراب کرد و طرحی نو برانداخت، همزمان با دوستانش علیه مدیچیهای حاکم توطئه میکرده، بعد شب از یک سری پله تنگ و تاریک میرفته پایین و خلوت خودش را پیدا میکرده و از هیاهو جدا میشده. مثل آقای برایان لیتل بعد از یک سخنرانی بزرگ، مثل زن غارنشین، مثل من، مثل شما. همه انسانهای تاریخ آن یک گوشه خلوت را میخواهند که آنجا خودشان باشند.