داستان راننده 2

راننده ای برای غذا خوردن وارد رستورانی شد و شروع به غذا خوردن نمود. چند جوان وارد رستوران شدند و نزد میز راننده رفتند. بعد از دقایقی که گذشت یکی از آن جوانها در استکان چای راننده سیگار ش را خاموش کرد. راننده چیزی نگفت دومی نوشابه روی زمین ریخت باز راننده چیزی نگفت. پس از چند دقیقه راننده از رستوران خارج شد. یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت چه آدم بی عرضه ای بود. هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. صاحب رستوران گفت: رانندگی هم بلد نبود وقتی دنده عقب می رفت موتور های پشت سرش را له کرد.