سه دوست می خواستند برای گذراندن اوقات بیکاریشان به پارک بروند. ولی هیچ کدامشان پول نداشتند. بعد از رسیدن به مقصد به راننده بدهند. با هم قرار گذاشتند وقتی پیاده شدند همگی فرار کنند. آنها وقتی به مقصد رسیدند درب ماشین را باز کرده بدون اینکه هزینه ای به راننده بدهند پا به فرار گذاشتند؛ وقتی به پارک رسیدند خیلی تاریک بود و هر سه می ترسیدند. یکی از آنها فقط صدای نفسش می آمد و با دستش روی شانه آن مرد زد. مرد گفت راننده چه می کند ما فرار کردیم . آن طرف برگشت و گفت من خودم راننده هستم چی شده که فرار کردید.