داستانی

مسخره بازی

از اینجایی که الان ایستادم همه چی قشنگ تره

ولی حیف که کورم کردیُ دیگه نمیتونم چیزیو ببینم

هیچ نوری مثل روشنایی روز نمیتونه رنگ واقعیت ببخشه به زندگی، ولی شب اومدم اینجا یوقت واقعیت این قضیه اذیتت نکنه

از وقتی رفتی عینک میزنم، بچه ها میگت بت میاد

ولی نمیدونن که نمیخام دنیای واقعی رو بی تو ببینم

گاهی اوقات تو خیابون سرمو بلند میکنم میبینم یجایی هستم که اصلا نمیدونم کجاست، فرقش با قبلنا اینه که میخاستیم گُم بشیم باهم ولی الان دیگه قسمت اینه که گُم بشم

بهت قول میدم این فیلمو پاکش میکنم، ولی نَه.

وقتی به پیش پا افتاده ترین قولات عمل نکردی چرا من بکنم

از اینجایی که هستم میتونی کُل شهرو ببینی که با سوسو زدناشون دارن خواهش میکنن تا یبار دیگه کنارم فقط نیگاشون کنی ولی حیف که آیینه چشام تَرَک خوردُ تو هم جنس نو بیشتر دوس داری.

شکایتی نیست. اگه مُردَم خودم خواستم، کسی مُقصر نیست.

جنس اکسیژن این دنیا با ریه های من ناسازگار بود

در واقع قلبم به مغزَم گفت خَستَم از بَس شکستَم

تمومش میکنی یا تمومش کنم؟ میکروفونو برداشتمو تو روت میگم منم مثل تو تمومش میکنم

سپس فیلم را قطع کرد و این ویدئو را در صفحه اینستاگرامش منتشر و ندا را تگ کرد و بعد پیجش را بست و موبایلش را خاموش کرد.

سپس عرفان سوار ماشینش شد و به سمت روستای یکی از دوستانش که در مناطق کوهستانی بود، حرکت کرد.

در طی راه چندبار به سرش زد که ماشین را به درّه بیاَندازد ولی اینگونه مُردَن را بیهوده میدید و میخواست اتفاقی را رغَم بزند که بگوش ندا برسد.

شب بود و تاریک، جاده هم مه گرفته پُرپیچُ خم_سرعتش را کم کرد، پس از یک ساعت به گردنه ای در بالا تپه ای رسید، نور فانوسی در دل شب توجهش را جلب کرد_سرعتش را کم کرد و ایستاد، از ماشین پیاده شد و به سمت فانوس نزدیک شد.

مَرد میانسالی را روی لبه پرتگاه دید که در حال سیگار کشیدن میگریست.

کمی ترسید ولی چیزی برای از دست دادن نداشت_نزدیکش شد و احوالش را جویا شد.

کنار او نشست و گرم گرفت_مرد میانسال قصد خودکشی داشت. فرزند معلولش دو کلیه خود را بخاطر بیماری از دست داده بود و تمام دَر های دنیا برویش بسته شده بود و نمیتوانست کلیه ای برایَش فراهم کند_و این عجزٌ ناتوانی او را به نقطه پایان رسانده بود، عرفان سعی میکرد به او اُمید بدهد که از تصمیمش منصرف شود ولی او غرق در نومیدی بود و ادامه زندگی را ذلت بخش ترین فاجعه ممکن مینگریست.

عرفان به او قول داد که تحت هر شرایطی برای فرزند وی کلیه تهیه میکُنَد و مرد کمی آرام گرفت، گویی روزنه ای برای ادامه دادن برویش غُنچه کرده بود.

به عرفان گفت گروه خونی فرزندش نادر است و کلیه اهدایی بسیار کمی برای او یافت میشود. عرفان که رو کلیه خودش حساب کرده بود بعد از شنیدن این حرف، برای اینکه او اُمیدش را باری دگر از دست ندهد بهش دلگرمی داد که به قولش عمل میکند.

مشکل اینجا بود که فقط 48 ساعت زمان باقی مانده بود تا فرزند آن مرد کلیه را دریافت کند.

عرفان از مرد میانسال پرسید پزشکی میشناسد که وضعیت فرزندش را ثابت نگه دارد تا اندک زمان بیشتری فراهم کند.

مرد، پزشکی که در روستایشان زندگی می‌کرد و مجوزش ابطال شده بود را از دوستان نزدیکش برشمُرد که گاهی باغش را تمیز می‌کرد و به کارهایش میرسید.

عرفان او را نزد پزشک فرستاد تا ببیند راهی برای زمان خریدن وجود دارد یا خیر و خودش به سمت شهر برگشت تا از طریق دوستانش جویای کلیه شود. در این بین مجبور شد که موبایلش را روشن کند، تماس های از دست رفته زیادی بروی موبایلش ظاهر شد. بی توجه به ان ها که اکثرا دوستان ندا بودن، صفحه اینستاگرامش را باز کرد،

که با خبر مرگ ندا روبرو شد...

به عرفان شوک وارد شد و اتومبیل را متوقف کرد

آنقدر بُهت و ترس ورش داشته بود که بیش از 20 دقیقه در یک حالت ثابت ماند و در فکر فرو رفت.

غم تمام وجودش را مملو از خود کرد، استوری دوستان ندا و تسلیت هایشان او را از این اتفاق مطمئن کرد. اشک چشمانش ناخاسته سرازیر شده بود. برای آخرین بار می خواست حرف هایش با ندا را مرور کند که واتس آپش را باز کرد. مکالماتش با ندا را با چشمانی اشک آلود نگاه می کرد.

ناگهان توجهش به آخرین زمان آنلاین بودن ندا جلب شد که حکایت از آنلاین بودن وی در نیم ساعت پیش داشت. کمی تعجب کرد چون استوری ها برای بیش از 2 ساعت قبل بود. به خودش گفت نکند وارد بازی ندا شده باشد.

ساعت حدود 12 شب بود که تصمیم گرفت به سمت خانه ندا برود تا ببیند سرُصدا یا پارچه سیاهی زده اند یا نَه که پس از رفتن به آنجا دید همه چیز عادی است.

از ماشین پیاده شد و با سنگ به شدت درب حیاط شان را چندباری به صدا در آورد و به سرعت دور شد و از گوشه ای منتظر شد تا ببیند چه میشود. دید که اتفاق خاصی نیوفتاد و فقط پدرش بیرون آمد و پس از برسی اون حوالی چند فوحش به خواهر و مادرش داد!!!

حداقلش این بود که فهمید خبر کذب است و جَو سازی ندا و دوستانش بوده. پس از چند دقیقه مجدد رفت جلو خانه شان

و از دیوار کمی بالا رفت تا حیاط را ببیند که با لامپ روشن اتاق ندا مواجه شد و همچنین متوجه خالی بودن چای پارک ماشین برادر ندا شد.

فکری به ذهنش رسید. به ماشینش بازگشت و به سمت بیمارستانی که دوستش در آن جا کار می کرد، رفت.

پس از دیدار با وی، درمورد کلیه از او سوالاتی پرسید که دوستش سریع ترین راه را خرید کلیه اعلام کرد.

چند اسم و شماره تماس به عرفان داد تا پیگیری کند، عرفان خواهش دیگری از او کرد که ابتدا با مخالفت وی روبرو شد ولی پس از چندبار اصرار کردن، دوستش راضی به انجام درخواست عرفان شد.

بدون اینکه کسی متوجه شود با تلفن بخش به شماره پدر ندا تماس گرفت و خبر تصادف احسان، پسرش را به او داد تا در اسرع وقت خودش را به بیمارستان برساند.

سپس عرفان از او تشکر کرد و رفت ماشینش را جایی پارک کرد که تو دید نباشَد و مجدد به جلوی درب اورژانس بازگشت.

به پدر ندا آنقدر شوک وارد شده بود که حتی به موبایل احسان زنگ نزد و به اتفاق همسرش و ندا پس از دقایقی سراسیمه به بیمارستان رسیدند.

هنگامی که در حال ورود به اورژانس بودند، ندا، عرفان را گوشه ای دید که به طرز عجیبی به او خیره شده بود.

به سرش زَد که نکُنَد عرفان عامل تصادف برادرش باشد.

پدر و مادرش جلوتر از او وارد اورژانس شدند ولی ندا بسمت عرفان رفت.

قبل از اینکه ندا حرفی بزند عرفان به او گفت اگر حرفی داری دنبالم بیا که ندا هم باتردید رفت.

سپس عرفان به او گفت تو قصه هاست که شخصیت مثبت همیشه قهرمان می مونه و کارای خوب انجام میده، ندا با شنیدن این حرف به او اجازه کلام دیگه ای نداد و سیلی محکمی به او زد و برگشت که نزد برادرش برود، عرفان هم از پُشت او را کشید تا مانع رفتنش شود که این کشیدنش موجب زمین خوردن ندا شد.

که از بَد ماجرا، سَرَش به زمین اصابت کرد و سپس بسختی بلند شد که برود ولی پس از لحظه ای مقابل چشم های بُهت زده عرفان بروی زمین افتاد و بی حرکت ماند...

عرفان او را روی صندلی ماشینش نشاند و سعی کرد او را به هوش بیاورد ولی موفق نشد. کمی خون از سر ندا جاری شد که ترس و استرس عرفان را دوچندان کرد.نمیدانست چکار کند و چگونه به او کمک کند، اگر او را به بیمارستان می رساند پای خودش گیر بود و از طرفی نمیتوانست دست رو دست بگذارد.

به اولین فکری که به ذهنش رسید جامه ی عمل پوشانید.

تصمیم گرفت ندا را به دکتری که آن مرد میانسال در روستا معرفی کرده بود نشان دهد.

فورا به سمت روستا حرکت کرد و پس از مدتی به آدرسی که مرد میانسال داده بود رسید و ندا را به خانه دکتر منتقل کرد.

مرد میانسال از دیدن ندا بسی خوشحال شده بود و عرفان را دعا میکرد. او گمان میکرد عرفان، ندا را برای اهداء کلیه آورده.

عرفانم که ذوق بی حدُ وصف او را دید نتوانست حقیقت را به او بگوید و تنها از دکتر خواهش کرد تا به ندا کمک کند.

دکتر گمان میکرد عرفان، ندا را دزدیده و نیشخندی به او تحویل داد و سپس دست و پای ندا را در مقابل سکوت کر کننده عرفان روی تخت بست.

عرفان به خود میگفت که این حق نداست، سزای کسی که خیانت میکند چنین چیزی ست، و در کل سعی در راضی کردن وجدان خود داشت که چندان موفق نبود.

اندکی بعد مرد میانسال فرزند خودش را در حالی که به دوش داشت به منزل دکتر آورد و بروی تخت کنار ندا خواباند.

او دائما از عرفان تشکر میکرد و اشک میریخت و خدا را شکر میکرد.

عرفان‌هم با دیدن چهره ی مظلوم فرزند معلول دلش می سوخت ولی از طرفی انگار چیزی اذیتش میکرد بابت قرار گرفتن در این وضعیت.

ناگهان فکری به ذهنش رسید و به دکتر گفت گروه خونی ندا برای اهدا مشکلی نداشته باشه؟ میتونه اهدا داشته باشه؟

که دکتر خیالش را راحت کرد و گفت وقتی او را اورد از خون وی نمونه گرفته و خوشبختانه مطابقت دارد.

عرفان به این نتیجه رسید که دست تقدیر ندا را برای این پسر معلول به اینجا کشانده و حال که راه بازگشتی نمی دید کمی بیشتر راضی به این کار شد.

اندکی بعد ندا به هوش آمد.

از اینکه روی تختی دست و پایش بسته بود خیلی تعجب کرد،

عرفان را روی صندلی دید و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده؟

چرا او را به اینجا إورده و چه قصدی دارد؟ او خیلی میترسید

کم کم گریه اش در آمد و خواهش می کرد تا دست و پایش را باز کنند ولی کسی پاسخگوی درخواستش نبود.

شروع کرد به جیغ و داد زدن که عرفان دهانش را با چسب بست، و به او قضیه این پسر معلول و چگونه بی هوش شدن خودش و چگونه دست تقدیر او را برای اهدای کلیه انتخاب کرده را به او گفت و از او خواهش کرد که آرام باشد.

سپس موضوع برادرش را هم گفت که شوخی بیش نبود تا نگران او نیز نباشد.

ندا شدیدا تلاش میکرد چیزی را به عرفان بگوید

عرفان سرانجام خواست دهانش را باز کند تا حرفش را بشنود که دکتر در همان حین آمپول بی هوشی را به ندا تزریق کرد و او بدون اینکه حرفش را بزند بی هوش شد...

سپس دکتر مقدمات عمل را فراهم کرد تا کار را شروع کند ولی ناگهان برق منزلش قطع و کار متوقف شد.

خاموشی بیش از 2 ساعت ادامه داشت که ندا به هوش آمد.

دکتر خواست مجدد او را بی هوش کند ولی عرفان مانع شد و از دکتر لحظه ای زمان خواست. نزد ندا رفت و از او پرسید قبل از بی هوشی قصد بیان چه چیزی را داشت؟

ندا که اشک می ریخت به او گفت: فردا سالگرد آشناییمونه، اینکه باهات کات کردم کلا یه شوخی بود، ما دیشب خونه ساراشون جشن گرفته بودیم، برناممون سوپرایز کردنت بود که همه چیز خراب شد.

بچه ها هزاربار باهات تماس گرفتن که یجوری بیارنت اینجا ولی خاموش بودی.

عرفان که اصلا حرف های ندا را باور نمیکرد در جای خود خُشکَش زد و دهانش باز ماند، ولی سوالی برایش پیش آمد و پرسید پس چرا خبر خودکشی اَش را پخش کرد؟ ندا پاسخ داد که وقتی نقشه اولمون نگرفت، بچه ها گفتن بعد اینکه از این قضیه خودکشی مطلع شی حتما با یکی شون تماس میگیری تا ببینی چی شده که اونام بکشوننت خونه ساراشون ولی توی لعنتی بازم هیچکاری نکردی و ادعای عاشقی هم میکنی آخرشم منو دزدیدیُ میخای کُلیه مو بگیری. مُشکلی نیست، بگیر کلیه مو، ولی بدون که خیلی بی شَرفی و ازت متنفرم.

حرف های ندا همچو آب سردی بروی قلب عرفان بود که او را خُشک کرد. او بسیار پشیمان بود و در جواب ندا نمیتوانست چیزی بگوید. میخواست حرف بزند ولی گویا زبانش او را یاری نمیکرد.

در این بین فرزند معلول مرد میانسال دچار شوک عصبی شد و دکتر هرچه تلاش کرد نتوانست مانع فوت او شود.

دیگر نیازی به اهدای کلیه نبود و عرفان، ندا را به ماشینش بُرد تا او را برگرداند. مرد میانسال گویی تمام زندگی اش را باخته بود و نای خداحافظی با عرفان راهم نداشت.

سکوت سنگینی در ماشین حکم فرما شده بود، عرفان شدیدا احساس گناه میکرد و خود را لایق عشق ندا نمیدانست.

حوالی درّه ای که مرد میانسال را برای اولین بار دیده بود توقف کرد و از ماشین پیاده شد و بطرف پرتگاه رفت و بدور دست ها خیره شد.

ندا هم با تعجب او را می نگریست. موبایلش را که خاموش شده بود، روشن کرد. در همان لحظه سارا تماس گرفت و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده و کجاست که پدر و مادرش همه جا دنبالش میگردند؟!

ندا هم ماجرا را تعریف کرد و گفت در آخرین لحظات فکری به ذهنش رسید تا جان خودش را نجات دهد و از طرفی عرفان را به سزای عملش برساند، از این رو دروغی ساخت که مثلا قصد سوپرایز کردنش را داشته و...

از سارا خواست که در جریان باشد تا اگر عرفان از او سوالی پرسید هماهنگ باشد.

در هر لحظه از ذهن عرفان تصویر رها کردن خود از بالای پرتگاه به نمایش در می آمد ولی خودکشی را متعلق به انسان های ضعیف میدانست.

به ماشین برگشت ولی همچنان حرفی به زبان نیاورد، در عوض

ندا او را مورد سرزنش قرار میداد زیرا شرمساری را از نگاه نکردن های عرفان به خود فهمیده بود.

عرفان ندا را سر کوچه شان پیاده کرد و به سرعت از آنجا دور شد. همان شب برادر ندا واقعا تصادف کرد و تا مدت ها در بیمارستان بی هوش بود و اوضاع بسیار بدی برای خانواده اش رغَم خورد ولی نهایتا به زندگی بازگشت.

آنچه بر انسان ها میگُذَرَد انعکاس بخشی از زندگی ست که بر آینده میتابَد.

آینده هیچ عرفانی روال سابق را پیش نخواهد گرفت

و هیچ ندایی رنگ آرامش را نخواهد چشید. پایان

نویسنده : رضااکبردخت

@delsherha