روزی روزگاری، دخترکی در مغازهای به نام چیپینگ سادبری به دنیا آمد. آن روز، 31 جولای 1965 بود، پس این تاریخ میشد یکی از مهمترین روزهای این دخترک. کودکی شادی داشت. البته، گاهی اوقات برخی از دوستان بیعقل او، فامیلش را به مسخره میگرفتند و وردنه صدایش میزدند.
خود او هیچوقت از فامیلیاش شرمنده نبود. در هر حال، او قبل از اینکه در سن 9 سالگی به چپستو برود، دبستانش را در مدرسه سنت میشل شهر گلوسستر گذراند. از همان بچگی دوست داشت نویسنده شود. همیشه سعی میکرد دستش را برای نوشتن به کار بگیرد، نه چیزهای دیگر.
او در سن 6 سالگی، داستان خرگوشی را نوشت که سرخک میگیرد. وقتی مادرش، او را برای این کار ستایش کرد، گفت: خب پس برویم چاپش کنیم دیگر! دخترک، بعدها که برای خود خانمی شده بود، اعتراف کرد: این حرف کمی برای یک دختر 6 ساله عجیب بنظر میرسید، نمیدانم آن زمان از کجا به ذهنم رسید... .
در آن ایام، نزدیکترین دوستش، شان، همیشه از او حمایت میکرد و میگفت که یک روز نویسنده بزرگی میشود.
شان حتی ماشین فورد آنجلیای قدیمی داشت که دخترک آن را به عنوان یک ماشین پرنده، در مشهورترین داستانش آورد.
پس از اتمام مدرسه، والدین دخترک از او میخواستند که در دانشگاه اکستر، زبان فرانسه بخواند. هرچند او ترجیح میداد انگلیسی بخواند، اما والدینش میخواستند که او چیزی مفیدتر و کاربردیتر از انگلیسی را بخواند.
یک سالی را در پاریس گذراند و مدرکس فرانسهاش را آنجا گرفت. به لندن آمد و شغلهای مختلفی را امتحان کرد. یکی از این شغلها، کار در خیریه بینالمللی امنستی بود که علیه نقض حقوق انسانها فعالیت میکرد. دخترک بعدها که به ثروت رسید، از این خیریه حمایت بسیاری کرد.
در سال 1990، زمانی که در ایستگاه منتظر قطار بود، ایده جذابی به ذهنش رسید. ایده شخصیتهای بهترین داستانش! در راس آنها پسرکی کوچک بود که آن موقع فکر نمیکرد جادوگر باشد. قطار چهار ساعت تاخیر خورد، اما دختر جوان خودکار نداشت و آنقدر خجالتی بود که نمیتوانست از کسی درخواست کند.
او درباره چیزهایی که بطور مرتب در این چهار ساعت، ذهنش را پر میکردند، بسیار هیجانزده بود.
به محض اینکه به آپارتمانش در ایستگاه قطار کلپهام جانکشن رسید، نوشتن را آغاز کرد؛ البته چند سالی طول کشید که این داستان او را به موفقیت و مکنت برساند.
در دسامبر 1990 بود که او مادرش را از دست داد. دختر جوان با مادرش رابطه بسیار نزدیکی داشت و مرگ او، درد عمیقی را بر دخترک وارد کرد. این واقعه، باعث شد تا مادر شخصیت اول داستانش نیز سرنوشتی مشابه داشته باشد. پس از اینکه از روی کتابهایش فیلم ساختند، او میگفت یکی از بهترین سکانسها دیدن مادر و پدر شخصیت اول داستان در آینده بود.
در سال 1991، دختر جوان به پرتغال رفت تا بتواند زبان انگلیسی را تدریس کند. همینجا که با اولین شوهرش، یعنی خورخه آرانتس آشنا شد. حاصل این ازدواج یک دختر به نام جسیکا بود. هرچند بعدها پس از چندین سال زندگی، از هم جدا شدند.
در سال 1993، دختر جوان به ادینبرگ در بریتانیا بازگشت. جایی که میخواست اولین کتابش را به اتمام برساند. او توانست به کمک دولت، دخترک یتیمش را نگه دارد و از او مواظبت کند. هرروز به کافههای ادینبرگ میرفت و روی کتاب کار میکرد، در حالیکه دخترکش خواب بود.
وقتی اولین کتابش را تمام کرد، به دنبال ایجنتهای مختلفی گشت. توانست شخصی به نام کریستوفر را پیدا کند که بیش از یک سال بود دنبال یک انتشارات برای کار میگشت. کتاب را به 12 انتشاراتی فرستادند، تا اینکه بلومزبری، یک انتشارات نه چندان شناختهشده، وظیفه چاپ آن را برعهده گرفت. سردبیر این انتشارات، بری کانینگهام، به دختر جوان، 1500 پوند پرداخت که برای کتابی با ژانر کودک تقریبا دستمزد خوبی بود.
چند هفته اول انتشار کتاب (سال 1996)، تقریبا فروش خوبی را تجربه کرد. چاپ نخست کتاب، 1000 نسخه بود که 500 تایش فقط به کتابخانهها فرستاده شد. نسخههای اولیه این کتاب، اکنون ارزشی برابر با 25 هزار پوند دارند. نویسنده تازهکار حتی توانست از شورای هنر اسکاتلند، کمک مالی دریافت کند و به این ترتیب به طور تمام وقت مشغول نوشتن شود. پس از موفقیتهای اولیه کتاب در بریتانیا، یک شرکت آمریکایی به نام اسکولاستیک، مبلغ قابل توجه 100 هزار پوند را برای حق انتشار کتابها در آمریکا پرداخت کرد. در سال 1998، کمپانی برادران وارنر، حق ساخت فیلمهای سینمایی بر اساس این کتابها را خرید و مبلغی هفت رقمی به نویسنده جوان و انتشارات پرداخت کرد. فیلمها توانستند موفقیت کتابها را تکرار کنند و آن را افزایش دهند، تا آنجا که این برند تبدیل به یکی از موفقترین محصولات رسانهای دنیا لقب گرفت. کمپانی فیلمسازی تمام سعی خود را کرد تا فیلمها تقریبا مطابق کتاب باشند، نویسنده نیز در خواست کرد که همه بازیگران بریتانیایی و محل فیلمبرداری هم بریتانیا باشد.
در 21 دسامبر سال 2006، نویسنده کارکشته توانست آخرین کتاب از این مجموعه را به پایان برساند. کتابی که به گفته خودش، او را هم خوشحال و هم ناراحت کرد. همچنین، نسخه آخر، محبوبترین کتابش بود. این نسخه یکی از سریعترین فروشهای دنیای کتابخوانی را تجربه کرد.
حتما الآن دیگر میدانید از که حرف میزنم و پنهانکاریهای بیمورد بنده هم در این باره جواب نمیدهد! خانم جوآن کتلین رولینگ، نویسنده مجموعه پرطرفدار هری پاتر!

رولینگ گفت، احتمالا نویسندگی را ادامه میدهم، اما تمایل کمی وجود دارد که این نویسندگی در راستای ادامهدادن هری پاتر باشد. او همچنین، فرهنگ لغت مرتبط با هری پاتر و هاگوارتز را منتشر کرد. مطالبی که در هیچیک از کتابها موجود نبود.
پس از اتمام مجموعه هری پاتر، رولینگ اعلام کرد که نوشتن چند داستان کوتاه را به پایان رسانده است. همچنین در یکی از برنامههای اپرا وینفری، اظهار داشت که نوشتن کتاب هشتم هری پاتر، ممکن است.
رولینگ و رسانهها
فرض کنید نویسنده یکی از پنج کتاب پرفروش تاریخ باشید و فیلمهایی که از روی کتابهایتان نوشتهاند، جزو پنجاه فیلم پرفروش تاریخ باشند، میدانید روزنامهنگاران چه بلایی بر سرتان میآورند؟!
رولینگ مجبور شد خانهاش را چند بار عوض کند و یا از خانه بیرون نیاید، اما رونامهنگاران دست بردار نبودند. از پارککردن ماشین و اطراق جلوی خانه رولینگ تا سوالهای بیشمار از همسایگان و استفاده از اعضای فامیل برای نزدیک شدن به رولینگ بگیرید تا انداختن نامه برای دختر کوچک پنجسالهاش!
رولینگ اکنون سه فرزند دارد که دوتای آخری از شوهر دومش، یعنی نیل مورای هستند. در اسکاتلند زندگی میکنند و همین!

رولینگ و بقیه چیزها
شاید اگر کمک به خیریههای بیشمار در سراسر دنیا نبود، رولینگ اکنون بیشتر از نیم میلیارد دلار ثروت داشت. او سه خیریه زیر نظر کامل خود دارد که عبارتند از:
آنتی پاورتی: او رییس این خیریه است و به خانوادههای یتیم کمک میکند.
مالتیپل سلروسیس: او پول زیادی را خرج تحقیق و درمان این بیماری میکند، همان بیماری که مادرش را از پا درآورد.
لوموس: کمک به کودکان بستری در اروپای شرقی.
در سیاست طرفدار حزب کارگر است و یک میلیون پوند به آنها کمک کرده استو او میگوید، مردم زندگی بهترین زیر نظر دولت کارگر دارند. قهرمان سیاسیاش، جان اف کندی است.
رولینگ خود را مسیحی میداند و برخلاف دیگر اعضای خانوادهاش به تنهای به کلیسای محلی در اسکاتلند میرود. او به خدا و زندگی پس از مرگ اعتقاد دارد.
اگر چیز بیشتری میخواهید از او بدانید، همین مطلب را دوباره بخوانید :)