آیا مغز زن و مرد متفاوت است؟

واقعیت این است که تفاوت‌های جنسیتی وجود دارند. مردان و زنان، پسران و دختران، واقعاً به طرزی متفاوت با هم رفتار می‌کنند. مسئله ــ و مشکل ــ این است که درباره‌ی منشأ این تفاوت‌ها اختلاف نظر داریم. آیا این تفاوت‌ها به نحو ژنتیکی تعیین می‌شوند؟ یا این تفاوت‌های مشاهده‌شده‌ی رفتاری معلول فرهنگ است؟ پاسخ‌ در هر دو مورد مثبت است؛ اما متأسفانه، تبیین‌های زیست‌شناختی و فرهنگی اغلب آن‌چنان با هم متناقض‌ تلقی می‌شود که تشخیص حد وسط مورد توافق را دشوار می‌کند. در عوض، بحث درباره‌ی منشأ تفاوت‌های جنسیتی معمولاً به مواضع افراطی متقابل دسته‌بندی می‌شود، با استدلال‌های سست و کاذبی که عَلَم می‌شود و توسط هر دسته‌ای بی‌اعتبار می‌شود، در حالی که القاب «نوروسکسیسم» یا قائل به تفاوت‌های جنسی مادرزادی در مغز، و «منکر تفاوت جنسیتی» به آن سوی شکاف مرزی پَرت می‌شود.

نگاه نو

اخبار سیاسی

خبر روز کابل

اکنون این بحث فوق‌العاده مناقشه‌انگیز است، و مدافعان طبیعت (سرشت، فطرت و ارث) یا تربیت (تغذیه، پرورش و عوامل محیطی) هر یک ادعا می‌کنند که یافته‌های اخیر مغزشناسی موضع آن‌ها را ثابت می‌کند. نتایجی که از مطالعات تصویربرداری عصبی حاصل می‌شود «آخرین برهان» بر این ادعا به شمار می‌رود که مغز زنان و مردان واقعاً از حیث مادرزادی (فطری) متفاوت‌ است، و این تفاوت‌ها تبیین‌کننده‌ی تفاوت‌های رفتاری آن‌هاست. با وجود این، همین نتایج به عنوان نمونه‌ای از شواهدی معرفی می‌شود دال بر این که در واقع چیزی به عنوان «مغز مردانه» یا «مغز زنانه» وجود ندارد، و هیچ تفاوت مشهودی میان جنس‌ها مادرزادی نیست بلکه ناشی از بزرگ شدن در محیطی جنسیتی‌شده است. به هر حال، بر مبنای تفسیر مطلوب از شواهد، نتایج ضمنی مهمی برای سیاست اجتماعی گرفته می‌شود.

جینا ریپُن، دانشمند عصب‌شناس انگلیسی در کتاب اخیرش، مغز جنسیتی‌شده (۲۰۱۹) «افسانه»ی تفاوت‌های زیست‌شناختی مادرزادی را رد می‌کند و در عوض ادعا می‌کند که تفاوت‌های مغزی و رفتاری از نیروهای فرهنگی نشئت می‌گیرد. او شواهد قاطعی ارائه می‌دهد مبنی بر آن‌که محرک بیشتر تحقیقات تاریخی در این حوزه دستور کاری بوده است که به طور صریح یا ضمنی موافق تبعیض جنسی بوده است (و، در بعضی موارد، هنوز هم هست)، و نیتش یافتن برهان علمی برای پایین‌تر بودن مرتبه‌ی زنان بوده است.

گالری

آموزش نقاشی

آموزش نقاشی بزرگسالان

طراحی کاراکتر

از طرف دیگر، جوردن پیترسون، روان‌شناس کانادایی، در توئیتر ادعا می‌کند که: «تفاوت‌های جنسی فراگیر و زیست‌شناختی/مادرزادی‌اند. علم در این مورد روشن و واضح است. جامعه‌شناسیِ مخالف با آن دچار توهم است.» جیمز دامور، کارمند گوگل در سال ۲۰۱۷ در یادداشتی که اکنون شرم‌آور است گفته است که تفاوت‌های جنسیِ مادرزادی در علایق و استعدادها تا حدی تفاوت‌های مشهود در انتخاب‌های شغلی، به‌ویژه کمبود نسبی زنان در حوزه‌های علم، فناوری، مهندسی و ریاضی (و در گوگل)، را تبیین می‌کند. دامور به خاطر نظرات افراطی‌اش بی‌درنگ اخراج شد، و بسیاری از گزارشگران به شدت از او انتقاد کردند. با این همه، بعضی از او به عنوان مدافعی شجاع برای آزادی بیان و گفتن حقیقت علمی تمجید کردند.

هر دو طرف، در نهایت، برای دفاع از مواضعی کوته‌فکرانه استدلال می‌کنند. برای مثال، پیترسون می‌گوید که شکاف دستمزدی را می‌توان چنین تبیین کرد که زنان، به طور میانگین، نمرات بالاتری در اظهار موافقت و زود راضی شدن دارند: به ادعای او اگر زنان چنان تربیت شوند که کمتر موافقت کنند، موفقیت مالی آن‌ها در محیط کار بیشتر خواهد شد. در این میان، استیون پینکر، دانشمند شناخت‌شناس کانادایی، اخیراً با انتشار مقاله‌ای در نیویورک تایمز به این موضوع پرداخت که چرا زنان بیشتر از سهم‌شان در کارِ خانه مشارکت می‌کنند؛ بسیاری از او انتقاد کردند که یکی از علل احتمالی یعنی تفاوت‌های جنسیتی زیست‌شناختی را نادیده گرفته است. حتی اگر او نکته‌ی مهمی گفته باشد، بی‌اعتنایی ظاهری او به هنجارهای محکم مردسالارانه مانع از این شد که کسی در رسانه‌های اجتماعی با او همدلی کند.

تنباکو

تعمیر پکیج

مایکل رایشِرت، روان‌شناس آمریکایی، نیز در نیویورک تایمز گفته است که «خشونت از آن‌چه پسرها درباره‌ی معنای مردانگی می‌آموزند سرچشمه می‌گیرد» ــ و نه از تمایلات مادرزادی به تهاجم جسمانی. این امر بر خلاف شواهدی علمی که نشان می‌دهد تفاوت‌های جنسیتی در تهاجم جسمانی در تمام جامعه‌های انسانی عمومیت دارد، منطق تکاملی استواری دارد، که در بیشتر انواع دیگر پستانداران آشکار است، و سازوکارهای زیست‌شناختی‌ مشخصی دارد.

بخش عمده‌ای از مباحثه‌ی فرهنگی پیرامون تفاوت‌های جنسیتی، به زبانی که اغلب به ویلیام جیمز فیلسوف آمریکایی نسبت داده می‌شود، از آنجا ناشی می‌شود که مردم صرفاً «پیش‌داوری‌هایشان را پس و پیش می‌کنند» به طوری که به شواهدِ تأییدکننده‌ی موضع خودشان حق بدهند، حال آن که یافته‌های مخالف را در معرض شک و شبهه‌های بی‌امان خود قرار می‌دهند. برای مثال، ریپُن به‌درستی از بررسی تصویربرداری عصبی کم‌ارزشِ ابتدایی انتقاد می‌کند، بررسی‌ای که ادعایش آن بود که تفاوت‌های مغزیِ‌ای را یافته‌اند که منشأ زیست‌شناختی دارند و تفاوت‌های جنسیتیِ مشهود در رفتار را کاملاً توجیه می‌کنند. با این‌همه، او بسیار کمتر منتقد آثارِ همان‌قدر سست و غیرقابل‌اعتمادی است که مدعی‌اند انعطاف‌پذیری مغز می‌تواند تفاوت‌هایی در ساختار کلان مغزی ایجاد کند، که ممکن است تفاوت‌های رفتاری را توجیه کند.

بخش مده‌ای از مباحثه‌ی فرهنگی پیرامون تفاوت‌های جنسیتی از آنجا ناشی می‌شود که مردم صرفاً «پیش‌داوری‌هایشان را پس و پیش می‌کنند» به طوری که به شواهدِ تأییدکننده‌ی موضع خودشان حق بدهند، حال آن که یافته‌های مخالف را در معرض شک و شبهه‌های بی‌امان خود قرار می‌دهند.

البته، همه‌ی ما انسان‌‌ایم: همه در معرض این نوع سوگیری نسبت به تأیید نظر خود هستیم. دست‌کم موضع پژوهشگر درباره‌ی مسئله‌ی اساسی منشأ تفاوت‌های جنسیتی معمولاً روشن می‌شود. اما مردمی که در رشته‌های مختلف کار می‌کنند و آثار گوناگون را می‌خوانند در عین حال به انبوهی از باورهای فرعی نهفته پر و بال می‌دهند که وضوح کمتری دارد، و به شدت بر چگونگی ارزیابی انواع گوناگون شواهد یا برهان توسط آن‌ها تأثیر می‌گذارد. ممکن است آن‌ها مواضع پیشینی سفت و سختی داشته باشند درباره‌ی این که آیا افراد اصلاً تمایلات روان‌شناختی فطری دارند یا نه و آیا چنین صفاتی تحت تأثیر وراثت قرار می‌گیرد یا نه؛ آیا کشفیات اخیر در مورد حیوانات به روان‌شناسی انسان هم مربوط می‌شود؛ آیا ذهن‌ آدمیان بر اثر گذشته‌ی تکاملی اخیرشان شکل گرفته است؛ آیا تجربه می‌تواند ساختار مغز را از نو شکل دهد، یا ویژگی‌های شخصیتی نقش بزرگ‌تری را در تبیین رفتار ایفا می‌کنند.

این تفاوت‌های ژرف اما معمولاً ناگفته در ابتدای موضع‌گیری‌ها سبب می‌شود که دانشمندان و صاحب‌نظران تصور کنند که درباره‌ی موضوع واحدی سخن می‌گویند، در حالی که در واقع درباره‌ی چیزهای متفاوتی سخن می‌گویند، و عامه‌ی مردم نیز چیز بیشتری نمی‌فهمند. حتی ممکن است که آن‌ها به جایی برسند که داده‌های یکسانی را به شیوه‌های کاملاً متضادی تفسیر کنند ــ که این مسئله را مطرح می‌کند که بنیاد متقن علمی عملاً کجاست. این امر در تفسیر نتایجِ مطالعات تصویربرداری عصبی بیش از هر جای دیگری مشهود است.

در تحقیقی در سال ۲۰۱۵ که به فرضیه‌ی «مغز موزائیک (تلفیقی)» انجامید، دَفنه یوئل، روان‌شناس، و همکارانش در دانشگاه تل‌آویو اسکن‌های مغز بیش از ۱۴۰۰ نفر را بررسی کردند، و به دنبال ناحیه‌هایی از مغز گشتند که در آنجا تفاوتی در حجم، که به لحاظ آماری معنادار باشد، میان زن و مرد وجود دارد. آن‌ها ده ناحیه را یافتند که چنین تفاوت‌هایی را نشان می‌دهد، بعضی از این نواحی در مغز مردان بزرگ‌تر بود و بعضی دیگر در مغز زنان. بر حسب ظاهر، به نظر می‌رسید که یافته‌های آن‌ها این تصور را تأیید می‌کند که مغز زن و مرد از نظر ساختاری متمایز است. با این همه، بررسی دقیق‌تر نشان داد که هر یک از این ده ناحیه از نظر حجمی از فردی به فرد دیگر به هر حال متفاوت بود، و توزیع آماری آن در جنس دیگر فقط کمی تغییر می‌کرد، به عبارتی فقط ذره‌ای بیشتر یا کمتر بود. یوئل و همکارانش دریافتند که افراد خیلی کمی هستند که برای هر ده ناحیه بالاترین مقدار «مردانه» یا «زنانه» را نشان می‌دادند؛ در عوض، بیشتر افراد الگویی از مقادیری را نشان می‌دادند که عمدتاً در مناطقی قرار می‌گرفت که با هم تداخل داشت، و فقط گرایشی کلی به یکی از دو انتهای مردانه یا زنانه را نشان می‌داد.

محققان به این نتیجه رسیدند که تمایز آشکار و قاطعی میان مغز مردان و زنان وجود ندارد. به عبارت دیگر، چیزی به عنوان «مغز مردانه» یا «مغز زنانه» وجود ندارد. در عوض، به نظرشان چنین رسید که مغز هر فرد «تلفیقی» از نواحی مردانه‌شده و زنانه‌شده است، و معنای ضمنی آن این است که نباید انتظار داشت که رفتار زن و مرد تفاوت‌های جنسیتیِ‌ با منشاء زیست‌شناختی داشته باشد. با وجود این، چند ماه نگذشته بود که چند پژوهشگر دیگر نشان دادند که همان داده‌ها را به نحوی بسیار موثق می‌توان برای دسته‌بندی مغز افراد به مغز مردانه یا زنانه به کار برد. هر چند بر اساس حجم هر ناحیه‌ی منفرد نمی‌توان جنسیت را پیش‌بینی کرد اما، تحلیل چندمتغیره تمایز بسیار خوبی را به دست می‌دهد. بر اساس این قرائت، مغز مردان و زنان دوشکلی، با دو شکل کاملاً متفاوت، مانند اندام‌های تناسلی، نیست بلکه، مجموعه‌ی همبسته‌ای از تغییرات در اندازه‌ی اجزای گوناگون مغز را نشان می‌دهد، مشابه همان چیزی که در چهره‌های مردانه و زنانه دیده می‌شود، که در عین حال به راحتی قابل‌تشخیص است.

در سال ۲۰۱۴ مادورا اینگالالیکار، عصب‌شناس، و همکارانش در دانشگاه پنسیلوانیا پژوهش دیگری در تصویربرداری عصبی را انجام دادند که توجه رسانه‌ها را به خود جلب کرد زیرا به تفاسیر متضادی انجامید. آن‌ها ارتباطات میان نواحی مغز را اندازه‌گیری کردند، و بعضی تفاوت‌های جنسیتی در ساختمان مغز یافتند، به این ترتیب که زنان معمولاً ارتباطات بیشتری میان دو نیم‌کره‌ی مغزشان دارند، و مردان در هر نیم‌کره‌ی مغزشان ارتباطات کمی بیشتری از جلو به عقب نیمکره دارند. داده‌ها کمابیش قاطع به نظر می‌رسیدند، و با یافته‌های پیشین مبنی بر ارتباط بیشتر میان نیم‌کره‌های مغز در زنان سازگار بودند. اما باز هم، از پژوهشگران به علت چگونگی تفسیرشان از یافته‌ها انتقاد شد. آن‌ها ــ کمابیش دلبخواهی ــ حدس زده بودند که «مغز مردان چنان ساخته شده است که ارتباط میان ادراک و عملِ هماهنگ با آن را آسان کند، در حالی که مغز زنان چنان طراحی شده است که ارتباط میان شیوه‌های پردازش تحلیلی و شهودی را آسان می‌کند». آن‌ها هنگام انتشار یافته‌هایشان در مطبوعات ادعا کردند که این تفاوت‌ها می‌تواند نشان دهد که چرا «مردان احتمال بیشتری دارد که در یادگیری و اجرای کار واحدی که در دست دارند، مثلاً دوچرخه‌سواری یا پیدا کردن مسیر حرکت، بهتر باشند، حال آن که زنان در حافظه و شناخت اجتماعی ماهرترند، که سبب می‌شود برای انجام دادن چند کار با هم و پیدا کردن راه‌حل‌هایی که به درد گروه بخورد مجهزتر باشند».

در غیاب هر گونه ربط علّی میان تفاوت‌های مشهود در ساختار مغز و در رفتار، چنین ادعاهایی کاملاً مبتنی بر حدس و گمان است. همچنین مثال‌های انتخاب‌شده از تفاوت‌های جنسیتیِ فرضی در رفتار به طور خاص متقاعدکننده نبود (آیا مردان واقعاً از نظر روان‌شناختی برای دوچرخه‌سواری مناسب‌ترند؟). چنین ادعاهایی متکی بر استنتاج‌های تأییدنشده‌ای است مبنی بر وجود روابط دقیق میان اندازه‌ی اجزای مغز و انجام دادن اعمال پیچیده‌ی انسانی.

در واقع، شواهد کافی وجود دارد مبنی بر آن که مغز مرد و زن در مقیاس کلان از حیث ساختاری متفاوت است. شماری از تحقیقات اخیر از تصویربرداری از اعصاب مغز در مقیاس وسیع تفاوت‌های بسیار کوچک اما همبسته‌ای را یافته است که در کل مغز مردان و زنان در نمونه‌های بررسی‌شده را از یکدیگر متمایز می‌کند. با این همه، مشاهده‌ی چنین تفاوت‌هایی ثابت نمی‌کند که عوامل زیست‌شناختی مادرزادی آن‌ها را ایجاد کرده است. در حقیقت، بحث مهمی که از جمله ریپن مطرح کرده این است که مغز ما در واکنش به تجربه‌های گوناگون مردان و زنان در فرهنگی که به طور فراگیری جنسیتی است چنین تفاوت‌هایی را موجب شده است.

چیزی به عنوان «مغز مردانه» یا «مغز زنانه» وجود ندارد.

مغز ما، البته، بسیار انعطاف‌پذیر است و طوری ساخته شده است که به تجربه پاسخ دهد. اما بخش عمده‌ای از این انعطاف‌پذیری در مقیاسی خُرد رخ می‌دهد ــ که سنگینیِ پیوندهای میان عصب‌ها را تغییر می‌دهد. این تصور که تجربه‌ی پربار فرهنگی می‌تواند تفاوت‌های کلانی در اندازه‌ی اجزای مغز ایجاد کند چیز کاملاً متفاوتی است. آن ادعا متکی بر شمار کمی از تحقیقات است، از قبیل تحقیقی در سال ۲۰۰۰ که نشان می‌دهد رانندگان تاکسی در لندن هیپوکامپ (بخشی از مغز که مربوط به حافظه است) بزرگ‌تری پیدا می‌کنند، و به نظر می‌رسد که به روایتی تقریباً اسطوره‌ای بدل شده، به رغم آن که مبنای شواهد جمعیِ آن کاملاً محدود است.

این تصور که نواحی مغز ممکن است همگام با استفاده‌ از آنها رشد کنند، یا این که سطوح فعالیت عصبی ممکن است به شیوه‌هایی خاصِ ناحیه‌ای معین در نتیجه‌ی کیفیت تجربه تغییر کند هم مبهم است و هم فرضی. به رغم رواج افسانه‌های متضاد، ما عملاً همیشه، دست‌کم موقع بیداری، کلِ مغزمان را به کار می‌بریم. اگر بافت مغز واقعاً مانند ماهیچه بود، مغز ما از جمجمه‌ بیرون می‌زد. و اگر رشد یک ناحیه به بهای نواحی همسایه روی می‌داد (که همچون ضعفی در طراحی آن به نظر می‌رسد)، در این صورت می‌شد انتظار داشت که تفاوت‌های مغزی الگوی مکملی داشته باشد ــ هر جزئی که در مردان نسبتاً بزرگ‌تر باشد در مجاور جزئی قرار می‌گیرد که نسبتاً کوچک‌تر است ــ اما چنین چیزی دیده نمی‌شود.