داستان کوتاه آموزنده/شماره1


داستان کوتاه آموزنده
داستان کوتاه آموزنده

روزی مرگ به سراغ مردی آمد. آن مرد وقتی متوجه شد، دید فرستاده خدا با چمدانی در دست به او نزدیک می شود.

فرستاده خدا به او گفت: بسیار خب پسر، وقت رفتنه.

مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم.

فرستاده خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.

مرد: چی توی این چمدونه؟

فرستاده خدا: وسایل و متعلقات تو.

مرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: وسایل من؟ یعنی لباسها، پول و....؟؟

فرستاده خدا: اونها که متعلق به تو نبود! متعلق به دنیا و زمین بود.

مرد: یعنی اونها خاطرات من بودند؟

فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند. در واقع اونها متعلق به زمان بودند.

مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟

فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند، اونها مربوط به شرایط بودند.

مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟

فرستاده خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودند اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتند.

مرد: زن و فرزندم چی؟

فرستاده خدا: اونها مربوط به قلب تو بودند.

مرد: پس بدنم چی؟

فرستاده خدا: اونهم متعلق به خاک بود.

مرد: تکلیف روحم چی میشه؟

فرستاده خدا: اون متعلق به خداست.

مرد با ترس و ناامیدی چمدان را گرفت و باز کرد. چمدان خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید، گفت: یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟

فرستاده خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست.

نتیجه:

زندگی یک لحظه است. لحظه ای که متعلق به توست. به همین دلیل مادامیکه اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ مشکلی اجازه نده تو رو از لذت بردن منع کنه.

حالا که زنده ای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن! چون تنها چیز مهم همینه.

تمام چیزهای مادی و هر چیزی که تا حالا براش مبارزه کردی، متعلق به تو نیستند.

چمدانت را جوری آماده کن، تا فرستاده خدا تو را با بار عشق به سوی او رهنمون سازد.