فنجان قهوه را تعارفش کردم.


فنجان قهوه را تعارفش کردم.
فنجان قهوه را تعارفش کردم.

فنجان قهوه را تعارفش کردم.

وقتی نگاهش کردم دلم سوخت.

اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد.

هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت: آماده شو که می خواهیم جایی برویم.

همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد: امروز قولنامه اش کردم.

بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم.

ناگهان روی مبل ولو شد. متوجه شدم که سیانور اثر کرده بود!!!