لوئیس بونوئل گفته است که اگر به او بگویند بیست سال بیشتر زنده نیست و از او بپرسند که در این مدت چگونه زندگی خواهد کرد؟ پاسخ می دهد:« دو ساعت در روز برای فعالیت و 22 ساعت برای رویا هایی که دائما آنها را مرور می کنم.»
رویا ها ماده اولیه فیلم های بونوئل هستند.
از روزهای اولی که به عنوان سورآلیست در پاریس شناخته شد تا زمان موفقیت های چشمگیرش در اواخر دهه هفتاد، رویاها همیشه « رآلیسم» فیلم هایش را تحت تاثیر قرار می دادند.
این رهایی رویاها، که خصوصیت آثار بونوئل است، همانند ویژگی های آثار فلینی به سرعت برجسته و شاخص شدند.
نخستین فیلمش سگ اندلسی( 1928م)،حاصل همکاری با هنرمند سورآل «سالوادور دالی» بود.
نه عنوان و نه هیچ چیز دیگری در این فیلم، قصد بر انگیختن احساسات را نداشتند. با این وجود یکی از مشهور ترین فیلم های کوتاه تاریخ سینما است.
هر کس که کمی به تاریخ سینما علاقمند باشد این فیلم را دیر یا زود، و معمولا چندین بار، می بیند.
سگ اندلسی با امید ایجاد یک شوک انقلابی در جامعه ساخته شد.
« ادو کابرو»، منتقد سینما درباره آن نوشته است:«برای اولین بار در تاریخ سینما یک کارگردان سعی در سرگرم کردن تماشاگرانش نداشت بلکه سعی کرد به پتانسیل های جدی تر تماشاگران نزدیک شود.»
تکنیک های بونوئل و سکانس های مشهورش مثل، سکانس بریدن کرده چشم و یا سکانس مردی که پیانویی را همراه با دو کشیش و دو الاغ مرده روی آن می کشد، شوک زیادی در جریان اصلی سینما ایجاد کرد.
بد نیست به یاد بیاوریم که سگ اندلسی را بونوئل و دالی پیر و جا افتاده ای که در عکس ها می بینیم نساخته اند، بلکه حاصل همکاری دو جوان سرسخت ( کله خراب) دهه بیست و سرمست از آزادی های پاریس است.
اگر چه سور رآلیست ها خودشان را تروریست نمی دانند، با این حال بونوئل در زندگی نامه خود نوشته است آنها دائما در حال جنگ با جامعه ای بودند که آنها را تحقیر می کرد و سلاح آنها برای این جنگ « رسوا کردن» بود.
فیلم رسوا کننده سگ اندلسی نیزبه اسطوره سوررآلیست ها تبدیل شد.
او در جایی دیگر از زندگی نامه اش اعتراف می کند که: « در اولین نمایش عمومی این اثر با جیب هایی پر از سنگ پشت صحنه ایستاده بودم تا اگر تماشاگران به فیلم اعتراض کردند سنگ بارانشان کنم.»
سگ اندلسی اولین فیلم- مووی دست سازی است که بدون سرمایه گزاری استودیو ها وبا بودجه خیلی کم ساخته شد.
این فیلم جد کارهای « جان کاساوتس» و فیلم های دیجیتال مستقل امروز به حساب می آید.
بونوئل،این اسپانیایی فریفته جاذبه های پاریس، غرق در رویاها به محض ورود به سینما با به تمسخر گرفتن فیلمساز بزرگی مثل « آبل گانس» به جرگه سوررآلیست ها پیوست.
او در چند روزی که در خانه دالی گذراند با او درباره رویاهایش صحبت کرد. به ویژه رویایی که در آن می دید یک تکه ابر باریک ماه را از وسط می برد مثل تیغی که کره چشمی را می برد. دالی متقابلا گفت که شب قبل یک دست پر از مورچه را در خواب دیده و اضافه کرد که چه اشکالی دارد اگر فیلمی درباره رویاهایشان بسازند.
آنها فیلمنامه را با هم نوشتند و بونوئل، بودجه کم فیلم را از مادرش گرفت و آن را کارگردانی کرد. فیلمبرداری در ظرف چند روز تمام شد.
بونوئل می گوید که هیچ نمایی نمی توانست در فیلم قرار بگیرد اگر توضیح منطقی برای آن وجود داشت. ما مجبور بودیم تمام درها را به روی آن تصاویر غیر منطقی، که اول از همه خود ما را متعجب می کرد باز کنیم بدون اینکه توضیح دهیم چرا؟
تصویری از ماه و به دنبال آن تصویری از مردی که با تیغ اصلاح چشم زنی را می برد،( واقعا چشمی بریده می شود، البته چشم یک گوساله یا یک خوک).
دستی که موچه ها در آن می لولند و به دنبال آن مرد زن جامه ای سوار بر دوچرخه، موی زیر بغل، یک دست قطع شده در کف خیابان و چوبی که به آن ضربه می زند، یک تجاوز سکسی در فیلم صامت، زنی که با یک راکت تنیس از خود دفاع می کند.
مرد مهاجم که یک پیانو را با نیرویی عجیب می کشد، دو مجسمه ظاهرا زنده فرو رفته در شن و خیلی نما های دیگر.
برای توضیح فیلم کافی است نماها را به دنبال هم ردیف کنیم زیرا هیچ خط داستانی پیوند دهنده ای بین آنها وجود ندارد.
تحلیل های بی شماری بر اساس عقاید فرویدی، مارکسیستی و یونگی برای فیلم شده است. بونوئل به همه آنها می خندد.
بونوئل گفته است که بازیگر زنی که از پنجره بیرون را می نگرد، شاید رژه ارتش را تماشا می کند و شاید هم هیچ چیز را. در حقیقت نمای بعدی نشان می دهد که دوچرخه سوار « زن جامه»، از دوچرخه سقوط می کند و ما طبیعتا فرض می کنیم که زن از پنجره سقوط این شخص را دیده است.
برای ما به عنوان تماشاگران معمولی، نمای پنجره و به دنبال آن نمای خیابان، بدون هیچ گونه ارتباط منطقی بین آنها غریبه است.
در مثال دیگری ما می پنداریم که مرد پیانو را به همراه کشیش ها و الاغ های مرده در کف اتاق می کشد زیرا زن شهوت برانگیخته شده اش را با راکت تنیس پاسخ داده است. ولی بونوئل اعتقاد دارد که پیش آمدها هیچ ارتباطی با هم ندارند.
میل و خواسته مرد پاسخ داده نشده است و در یک کنش کاملا بی ارتباط، او طناب ها را می گیرد و پیانو را می کشد.
لوئیس بونوئل، «عصر طلایی»،دیگر فیلم سورآلیستی خود را در سال 1930، ساخت. این فیلم با اتهام توهین به مقدسات روبه رو شد و برای چندین سال توقیف گردید.
بونوئل، به عنوان ناظر نسخه های اسپانیولی زبان فیلم ها، در « متروگلدن مایر» و « هالیوود» کار کرد.
فیلم های زیادی در مکزیک ساخت که بعضی از آنها مثل « فراموش شدگان» و «زندگی تبهکارانه آرچیبالدو دلاکروز»، بسیار ارزشمند هستند.
در سال 1961 او با « ویریدیانا» یک موفقیت جهانی کسب کرد و ظرف هفده سال بعد از آن فیلم های حیرت آور « انقراض فرشتگان»، «خاطرات یک خدمتکار»، « بل دِ ژور»، « میل مبهم هوس»،« فریبندگی مرموز بورژوازی»، « تریستانا» و آزادی خیال»، را یکی پس از دیگری ساخت.
سگ اندلسی یک فیلم افشاگرانه است که به باورهای ناخودآگاه بیننده حمله می کند. این فیلم برهم زننده، باطل کننده و دیوانه کننده است، البته بدون هیچ منظوری.
و «شما هرگز نمی دانید چه خواهید دید وقتی از پنجره بیرون را بنگرید.»