کتاب آیین دوست یابی + پنج اصل طلایی برای داشتن خانواده ای طلایی

بی شک دیل کارنگی یکی از استادان روابط است و کتابهای پرفروشه خوبی را برای ما به یادگار گذاشته است.در کتاب آیین دوست یابی خود،درس های بسیار خوبی را برای داشتنِ روابطی تاثیر گذار شرح میدهد.در این مقاله میخواهیم 5 درسی را که در کتاب آیین دوست یابی برای خانواده ها و خصوصا مرد ها و زنان گفته است را بررسی کنیم،درس هایی که اصول اولیه هر خانوادهِ موفقی است.

این اصول فروپاشی و ازهم کسستگی خانواده را بسیار کم میکند و صمیمت و گرمی خانواده را افزایش میدهد.در این مقاله با ذکر مثال ها و داستان های بسیار جالبی،دیل کارنگی این موضوعات را توضیح داده است.

1. چگونه سعادت و آرامش زندگی زناشویی نابود می شود

سال 1852 ناپلئون سوم پادشاه فرانسه (برادرزادهی ناپلئون بناپارت)، عاشق ماری اوژنی اینیاس او گولیتن دمونیتگو، ملقب به شاهزاده خانم تباشد که در زیبایی در جهان یکتا بود. ناپلئون سوم بعد از عشقی جانسوز سرانجام با شاهزاده خانم ازدواج کرد. قبل از ازدواج، اکثرندیمان و آشنایان پادشاه به او گوشزد کردند که درست است اوژنی دختری زیبا و جذاب است ولی دختریکی از کنتهای گمنام اسپانیاست و شایسته ی همسری پادشاه نیست. ولی ناپلئون که مفتون زیبایی و جوانی و جذابیت او شده بود در پاسخ به آنها گفت: «چه باک. من زنی را که دوستش دارم و می شناسم بر زنان ناشناسی که مراد شماست،ترجیح می دهم. تیر و تبار خانوادگی او نیز برایم مهم نیست.» ناپلئون و عروس زیبایش از سلامتی، قدرت، موقعیت، وجاهت و عشق که لازمه ی سعادت و نیکبختی در زندگی زناشویی است برخوردار بودند و گویی هرگز شعله ی سعادت وصلتی با چنین تابش و حرارتی در جهان پرتو نینداخته بود. اما افسوس که خیلی زود این شعله ی درخشان لرزید و زرد شد و خاموش گشت. ناپلئون سوم توانست اوژنی را به مقام امپراتریس فرانسه برساند ولی همه ی قدرت و اقتدار و جاه و مال و ثروت او نتوانست اخلاق این زن را تغییر دهد. اوژنی به حد بیمارگونه ای از حسادت و سوءظن رنج می برد و دائم به پادشاه نق می زد و بدزبانی می کرد. به دستورهای پادشاه هیچ اعتنایی نمی کرد و دقیقهای او را آرام نمی گذاشت. حتی هنگامی که پادشاه در دفتر خود مشغول رسیدگی به امور کشور بود سرزده داخل می شد و مذاکرات فوق العاده مهم او را قطع می کرد.

اوژنی برای لحظه ای هم شده ناپلئون را تنها نمی گذاشت چون از این می ترسید او با زن دیگری ارتباط عاشقانه داشته باشد. اغلب نزد خواهر خود از شوهرش شکایت می کرد. در مقابل ناز و نوازش های دلجویانهی شوهر گریه می کرد و مدام غرولند می کرد و به او پرخاش مینمود. یک روز ناپلئون به کتابخانه پناه برده بود تا از شر غرولندهای همسرش در امان باشد، اما اوژنی به زور وارد کتابخانه شد و او را به باد ناسزا گرفت. خلاصه پادشاه فرانسه با داشتن چندین کاخ و قصر مجلل حتی به اندازه ی یک کتابخانه آزادی نداشت که به آن پناه ببرد و لحظه ای بیاساید.

عاقبت کار چه شد؟ اوژنی از این رفتار خود چه نتیجه ای گرفت؟

پاسخ این سوال را من از کتابی به نام ناپلئون و اوژنی، تراژدی مضحک یک امپراطور نوشته ی راینهارد برایان نقل می کنم: «نتیجه ی بداخلاقیها و شکایت و غرولند دائمی اوژنی این شد که ناپلئون اغلب شبها به طور مخفیانه از یک در پنهانی، در لباسی مبدل در حالی که کلاهی را تا روی چشم هایش پایین کشیده بود دزدانه از قصر خارج می شد و به ملاقات زن زیبایی که منتظرش بود می رفت. گاهی نیز همچون آدمهای آواره و سرگردان در کوچه و خیابان های شهر پاریس به گردش می پرداخت و در محلاتی رفت و آمد می کرد که هرگز پادشاهی قدم در آن جاها نگذاشته بود. فقط در این اوقات بود که پادشاه نفسِ راحتی می کشید.» این همان چیزی بود که اوژنی از سؤظن و حسادت و غرولند کردن بر سر همسر خود به دست آورد. درست است که اکنون ملکهِ فرانسه بود، زیباترین زن جهان محسوب می شد، اما نه سلطنت و نه زیبایی نتوانست عشق آنها را که به زهر حسادت مسموم شده بود نجات بخشد. بله، اوژنی نیز همانند ایوب سر به سوی آسمان بلند کرد و ناله سرداد: «خدایا آمد به سرم از آن چه می ترسیدم!» اما آیا این واقعا بلای آسمانی بود که بر او نازل شده بود؟ البته که نه. زن بیچاره نمیدانست این بلا را خودش به دست خویش نازل کرده بود و در واقع این بدبختی را حس حسادت، جهالت، پرخاشگری و ستیزه جویی اش برایش به ارمغان آورده بود. دائم غرولند کردن، از همه چیز شکایت نمودن، ناسازگاری و تهمت بستن، بیش از هر چیز دیگر نابود کننده عشق و محبت است. تأثیرش هم چون زهر مار کبرا کشنده و سمی است و زندگی زناشویی را تبدیل به جهنمی سوزان می کند. همسر لئو تولستوی به این حقیقت پی برد، اما وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود. یعنی اندکی قبل از مرگش نزد دخترانش اعتراف کرد: «من باعث مرگ پدرتان شدم.» در آن لحظه دختران تولستوی نتوانستند چیزی بگویند چون گریه مجالشان نمی داد ولی می دانستند که مادرشان درست می گوید. آنها فهمیده بودند که مادرشان با نق زدن دائم و بهانه گیری و انتقادهای پایان ناپذیر خود موجب مرگ پدرشان شده است. باید دانست که تولستوی و زنش دارای همه ی شرایط نیکبختی بودند. تولستوی یکی از مشهورترین نویسندگان جهان بود. دو شاهکاری که به نام جنگ و صلح و آنا کارنینا خلق کرده بود کافی بود که نامش را برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان ثبت کند. آثار لئو تولستوی چنان جاذبه ای برای طرفدارانش داشت که آنها شب و روز در رکاب او حاضر بودند و به محض دهان گشودن او فورأ حرفهایش را یادداشت می کردند. تولستوی و همسرش در آغاز چنان سرشار از نیکبختی بودند که خود نیز از چشم زخم زمانه هراس داشتند و با هم زانو به زمین می زدند و از خداوند بقای دوران خوشبختی خود را خواستار می شدند. اما بعد اتفاق شگفتی در زندگی تولستوی رخ داد. او به تدریج چنان عوض شد که تبدیل به آدم دیگری شد. از کتابهای ارزشمندی که به رشته ی تحریر درآورده است احساس پشیمانی کرد و اوقات خود را صرف نگارش جزوه های کوچکی کرد و در آنها مردم را به صلح و آرامش و پرهیز از جنگ دعوت کرد و به دستگیری از مردم فقیر پرداخت. سپس اعتراف کرد در جوانی مرتکب انواع و اقسام گناهان و از جمله آدم کشی شده است و به پیروی از تعالیم مسیح پرداخت و کلام او را راهنمای خویش ساخت. سپس همه ی املاک خود را به کشاورزان بخشید و زندگی فقیرانه ای را در پیش گرفت. در کشتزارها کار می کرد، در جنگل ها هیزم شکنی می کرد، در مزارع به خرمن کردن یونجه و گندم می پرداخت، کفشهایش را خودش تعمیر می کرد، اتاقش را خودش جارو می کرد، توی ظرف های چوبی غذا می خورد و سعی می کرد دشمنان خود را دوست بدارد. زندگی تولستوی در این مرحله به تراژدی غم انگیزی تبدیل شده بود که ریشه در ازدواج او داشت. همسر مورد علاقه اش شیفتهی تجملات و جاه و مال بود و تولستوی را که زر و زیور دنیوی را ترک کرده بود تحقیر مینمود. زن به شهرت و زرق و برق دلخوش بود و مرد به دنبال سادگی و معنویت بود. سالهای سال صوفیا زیر گوش تولستوی نق زد و ناسزا گفت و او را مورد سرزنش و ملامت قرار داد و هرگاه می شنید تولستوی کتب خود را بدون حق تألیف و به رایگان به ناشران واگذار کرده است فغان و غوغا به راه می انداخت و دچار حملات صرع میشد و برخاک می غلطید و شیشه ای تریاک بر لب می گرفت و سوگند می خورد خود را خواهد کشت یا در چاهی سرنگون خواهد ساخت. عاقبت کار به جایی رسید که تولستوی دیگر تحمل دیدن زنش را که حالا دیگر پا به سن هم گذاشته بود نداشت. ولی گاهی اوقات پیرزن دلشکسته که هنوز هم تشنه ی محبت بود می آمد و در مقابل تولستوی زانو بر زمین می زد و با التماس از او می خواست تا مطالب عاشقانه ای را که پنجاه سال قبل برایش توی دفتر روزانه نوشته بود بخواند.

با تجدید خاطره ی این ایام سپری شده اشک از دیدگان هردو فرو می ریخت و هردو سخت متأثر می شدند. سرانجام زمانی که تولستوی به سن هشتاد و دو سالگی رسید دیگر در خود تحمل اختلافات خانوادگی را ندید و شبی سرد در ماه اکتبر سال 1910 از خانه گریخت و در میان تاریکی و برف به سوی هدفی نامعلوم رفت. یازده روز بعد در یکی از ایستگاههای راه آهن روسیه به بیماری ذات الریه چشم از جهان فروبست. در هنگام مرگ فقط درخواست کرد بعد از مرگش دلش نمی خواهد زنش به جسد او نزدیک شود. این کیفر و مجازاتی بود که صوفیای پیر به خاطریک عمر ستیزه جویی، پرخاشگری، تندجویی و بددهنی با تولستوی دریافت کرد. البته ممکن است خواننده بگوید به خاطر رفتارهایی که تولستوی در زندگی داشته است این زن واقعأ حق داشته است چنین کند. اما سخن من در این جا آن است که آیا ملامت و شکایت برایش فایده ای داشت یا کار را فقط سخت تر کرد؟ آیا بدین ترتیب زندگی برای زن و شوهر به جهنم تبدیل نشد؟ صوفیای پیر بعد از مرگ تولستوی گفت: «فکر می کنم واقعا دچار جنون شده بودم.» ولی این نیز دیگر سودی نداشت. بزرگترین مصیبت زندگی لینکلن نیز ازدواج او بود. چون موقعی که بوت به طرف لینکلن تیراندازی کرد لینکلن نفهمید چه کسی از چه ناحیه ای به او شلیک کرده است. اما او حدود نیم قرن هر روز از طرف همسرش آماج تیر لعن و سرزنش و غرولند قرار داشت و میوه ی تلخ و زهراگین زندگی زناشویی را می چشید. این زن به خاطر این که لینکلن از لحاظ هیکل و قیافه مورد دلخواهش نبود دائم از او ایراد می گرفت و او را مورد طعنه و سرزنش قرار میداد. دائم می گفت پشتش قوز دارد، حرکات دست و پایش نامتناسب است، مثل سرخپوستها راه می رود، گوشهای پهنش از پس کله اش بیرون زده، دماغش عقابی است، لب پایینش درازتر از لب بالایی اش است و دستها و پاهایش درازتر از حد طبیعی است و سرش خیلی کوچک است. خلاصه آن که آبراهام لینکلن و مری تاد از هر لحاظ با هم اختلاف داشتند. چه از لحاظ تعلیم و تربیت، چه از لحاظ خلق و خو و چه سلیقه. در نتیجه دائم با هم نزاع داشتند.

بنابراین خانم ها اگر می خواهید زندگی زناشویی شما سعادتمندانه باشد:

از غرولند کردن و ملامت همسران خود دست بردارید.

2. دیگران را همان گونه که هستند بپذیرید

دیزرائیلی صدراعظم معروف انگلستان می گفت: «من توانایی انجام خیلی از کارهای احمقانه و جنون آمیز را توی زندگی ام دارم، ولی می کوشم از یکی از آنها خودداری کنم و آن ازدواج براساس عشق است.» دیزرائیلی به این عهد خود وفادار ماند و تا سی و پنج سالگی مجرد ماند. سپس با یک بیوهِ پنجاه سالهِ ثروتمند ازدواج کرد که برفِ پیری موهایش را سفید کرده بود. زن به خوبی می دانست که دیزرائیلی هیچ عشقی به او ندارد و فقط برای مال و اموالش است که می خواهد با او ازدواج کند. به همین خاطریک سال مهلت خواست تا با اخلاق و رفتار دیزرائیلی آشنا شود. سپس در پایان این مدت حاضر شد با او پیمان زناشویی ببندد. این وصلت که خیلی بی مزه و مادی به نظر می رسید سی سال به طول انجامید و به یکی از سعادتمندترین ازدواج های تاریخ تبدیل شد. این بیوهِ ثروتمند نه جوان بود، نه زیبا، و نه معروف. اطلاعات تاریخی و ادبی اش ضعیف بود و در هنگام سخن گفتن زیاد خطا می کرد. در آرایش خود کمال بی سلیقگی را از خود نشان میداد. ذوقش در تزیین خانه بسیار عجیب و غریب بود، اما هنری داشت که شرط اساسی برای پایداری هر پیوند زناشویی است: میدانست چگونه مرد خود را اداره کند.او هرگز سعی نمی کرد خود را باهوشتر از دیزرائیلی نشان دهد.

در تاریخ زندگی این مرد بزرگ، ساعتهایی را که در خانه و در کنار زن سالمندش سپری کرده بود شیرین ترین اوقات زندگیش محسوب می داشت. هر روز به محض آن که جلسه ی پارلمان خاتمه می یافت شتابان به خانه می آمد تا وقایع روز را برای همسرش تعریف کند. و نکته ی مهم و اساسی این است که هرکاری که دیزرائیلی در پیش می گرفت و هر قدمی که در سیاست برمیداشت زنش به حمایت از او برمی خاست و هرگز شکستی برای آن متصور نبود. دیزرائیلی هر روز بیشتر و بهتر از قبل از خانه و زندگی خود لذت می برد، زیرا هیچ باری از آن بردوش او نبود و در کمال آسایش در آن محیط آرام به سر می برد و از خستگی های بیرون می آسود.

هنری جیمز می گوید: «نخستین نکته ای که در هنگام معاشرت و سلوک با مردم باید به کار ببندیم این است که بگذاریم هر مسیری را که برای سعادتمند شدن خود انتخاب کرده اند در پیش بگیرند و برطبق خواست و سلیقه ی خود پیش بروند. مشروط بر آن که با راهی که در پیش گرفته اند مزاحم راه و طریق ما نشوند.» این قانونی است در معاشرت که هرکس باید آن را رعایت کند و به یاد داشته باشد. لولاند فوستروود در کتاب خود به نام «رشد در خانواده» می نویسد: «کامیابی در زندگی زناشویی این نیست که همسری از هر جهت کامل به دست آوریم، بلکه در این است که خود نیز همسری کامل و تمام عیار باشیم.» بنابراین اگر خواهان خوشبختی در زندگی زناشویی هستید بهتر است اصل زیر را رعایت کنید: همسر خود را همان گونه که هست بپذیرید و بکوشید خود را به سلیقه ی او اصلاح کنید.

این مقاله را هم بخوانید:کتاب آیین دوست یابی + توصیه های دیل کارنگی به مردان و زنان

3. خرده گیری و انتقاد بنیاد هر زندگی را از بین می برد

سرسخت ترین رقیب سیاسی دیزرائیلی، گلادستون بود. این دو در همه ی زمینه ها دشمن یکدیگر بودند و هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند جز این که هر دو از زندگی زناشویی سعادتمندانه ای برخوردار بودند. گلادستون و زنش پنجاه و نه سال با هم زیستند و از علاقه و دلبستگی آنها به یکدیگر ذرهای کاسته نشد. گلادستون که خارج از خانه و در محیط اجتماعی منتقدی سرسخت و انعطاف ناپذیر بود و حتی بر سر مسائل جزیی حکومتی به مشاجره با دیگران می پرداخت در خانه هرگز لب به شکایت و سرزنش نمی گشود و از کسی انتقاد نمی کرد. صبح ها که از خواب برمی خاست و برای صرف صبحانه به طبقه ی پایین می آمد میدید اتاق نشیمن به هم ریخته است و همه ی اهل خانه در خواب هستند، به آرامی در اطراف قدم میزد و آواز ملایمی را زیر لب زمزمه می کرد با این مضمون که: ای خفتگان بدانید که فعال ترین و پرکارترین مرد انگلیس تنها در اتاق نشیمن چشم به راه صبحانه است. این مرد سیاست، فردی بسیار باملاحظه بود و از ایرادگیری نسبت به اعضای خانواده به شدت بدش می آمد.

4.آنها از چه چیزی خوششان می آید

از زمان های قدیم خریدن گل برای کسی به معنی ابراز عشق و محبت به او بوده است. این هدیه که چندان گران قیمت نیست و در هر کوی و خیابانی می توان آن را از گل فروشی خرید. بنابراین چرا منتظر شوید که همسرتان بیمار شود و به بیمارستان برود تا آنگاه دسته گلی را به او تقدیم کنید؟ چرا همین امشب چند شاخه گل سرخ به او هدیه نمی کنید؟ تجربه کنید و از نتیجه ی آن بهره مند شوید. زنها علاقه ی خاصی به سالروز تولد خود دارند. باید این تاریخ را به خاطر بسپارید و در همان روز حداقل دسته گلی به او هدیه دهید تا بفهمد که به یاد او بوده اید. یکی از قاضی های دادگاه شیکاگو که هزاران حکم طلاق و هزاران سند آشتی میان زن و شوهرها به امضاء او رسیده است می گوید: «اختلاف بین زن و شوهر غالبأ از مسایل بی اهمیت پیش پاافتاده ناشی می شود. گاهی اوقات همین قدر کافی است که زن در هنگام بیرون رفتن شوهر، دستی به نشانه ی وداع برای او تکان دهد تا مانع از گسستن بسیاری از رشته های محبت شود.» رابرت براونینگ که ازدواجش با الیزابت بارت یکی از پیوندهای عاشقانه ی معروف است، با وجود پیوند محکم دوستی و محبت که بین آنها برقرار بود ولی هرگز فراموش نمی کرد با اظهار لطف و محبتهای جزیی و خرید هدایای کوچک، آتش عشق و محبت را میان خود و همسرش پایدار نگه دارد.

بسیاری از افراد به این ابراز محبت های جزیی توجهی ندارند در صورتی که حیات زناشویی ترکیبی از همین انس و الفتهای ساده و عادی است.

دادگاه های شهر رنو عمدتا به منظور حل و فصل اختلافات زناشویی است و از آغاز تا پایان سال پی در پی احکام طلاق صادر می کنند. آمارها حاکی از آن است که در هر ساعت شش حکم طلاق صادر می گردد یعنی در هر ده دقیقه یک پیوند زناشویی قطع می گردد. آیا تصور می کنید این همه جدایی به سبب حوادث ناگوار و موضوعات مهم و اساسی زندگی رخ میدهد؟ نه، به ندرت. اگر امکان داشت در جلسات محاکمه ی این دادگاهها حاضر شوید و صدها دعاوی این همسران نگون بخت را بشنوید متوجه میشدید امور جزیی در روابط زن و شوهر چه قدر مهم هستند و این جرقه های کوچک چه حریقهای بزرگی را ایجاد می کنند. وقتی که زن و شوهری با یکدیگر از خانه خارج میشوند و به گردش می روند زنها معمولا به چهره وظاهرزنان دیگر توجه دارند و با دقت هرچه تمام تر لباسها و نحوه ی آرایش آنها را بررسی می کنند و خود را با آنها مقایسه می کنند. با توجه به این رفتار زنها، مردها باید کوششی را که همسرشان برای جلب توجه او به کار می برند مورد تحسین و تمجید قرار دهند.

مادربزرگ من چند سال قبل در سن 17 سالگی جهان را وداع گفت. کمی قبل از مرگ، یکی از عکس های او را که سی سال پیش برداشته بود به او نشان دادیم. اما دید چشمان او به حدی ضعیف شده بود که حتی چهره ی افراد را نمی توانست درست تشخیص دهد. اما همین که عکس دوران جوانیش را به او نشان دادیم چشمان بی نور خود را به عکس خیره کرد و گفت: «عزیزم، بگو توی این عکس چه لباسی پوشیده ام.» مشاهده می کنید که این پیرزن رنجور در آستانه ی مرگ نیز مایل است بداند پنجاه سال پیش چه لباسی پوشیده است و در آن روزگار جذاب بوده است یا نه. در صورتی که برای مردها چنین موضوعی اصلا اهمیتی ندارد. اگر از اکثر آنها بپرسید که همین دیروز چه لباسی به تن داشته اند نمی دانند و برایشان مهم هم نیست. بنابراین اگر می خواهید زندگی زناشویی آرام و توأم با نیکبختی داشته باشید اصل زیر را رعایت کنید: به همسر خود توجه داشته باشید و صادقانه او را مورد تمجید و تحسین قرار دهید.

5. ادب و نزاکت

والتردامروش، موسیقیدان معروف و زنش از جمله زوج های خوشبخت هستند. راز این نیکبختی و سعادت چیست؟

خانم دامروش این راز را چنین بیان می کند: «بدون شک نخستین اصل مهم برای نیکبختی و سعادت در زندگی زناشویی این است که همسر شایسته ای را انتخاب کنیم. اما پس از انتخاب، مهمترین اصل رعایت ادب و نزاکت است. ای کاش زن و شوهر همان طور که در هنگام ملاقات با افراد غریبه و مودب و باملاحظه بودند با خودشان هم رفتاری مودبانه داشتند. چون هیچ کس همسر گستاخ و پرخاشگر و بد دهن را دوست ندارد.» پررویی و بی ادبی، عشق را از بین می برد. همه این موضوع را می دانند ولی با وجود این رفتارشان با دیگران مودب تر از اعضای خانواده ی خود است. برای مثال، آیا هرگز تصورشان را هم می کنید که کلام مهمان خود را قطع کرده و به او بگویید: وای خدایا، باز هم می خواهی همان حرفهای تکراری همیشه را بگویی.» یا هیچ وقت به خود اجازه نمی دهیم که نامه ی دیگران را بدون اجازه ی آنها باز کنیم و به اسرار آنها پی ببریم.

دوروتی دیکس، نویسنده ی معروف می گوید: «مایهِ تعجب و شگفتی است که تنها اشخاصی که ما آنها را در معرض سخنان خشن خود قرار داده و با نهایت خشونت و بی احترامی با آنان رفتار می کنیم، همان اعضای خانواده مان هستند، یعنی همان کسانی که از هرکس به ما نزدیک تر و برایمان عزیزترند.»

اگر یک فروشنده باشید هرگز به خودتان اجازه نمیدهید در مقابل یک مشتری اخم کرده و سخنان زننده بر زبان آورید. اما وقتی شب به خانه می روید به همسر خود اخم می کنید و احیانا سخنان ناخوشایندی بر زبان می آورید. هر زمان که قرار ملاقاتی با یک غریبه داریم سعی می کنیم او را منتظر نگه نداریم چون این کار را خلاف ادب می دانیم اما همسرِما همیشه در خانه منتظرِ ماست.

ایوان تورگینف، نویسنده ی معروف روس، در همین رابطه می گوید: «حاضرم تمام کتابهایی را که به رشته ی تحریر درآورده ام بدهم ولی در عوض بدانم که زنم برایم نگران است که آیا دیروقت برای شام به خانه خواهم رفت یا نه.» برخی از افراد وقتی که از شغل خود بیکار می شوند، یا از کارفرمای خود ناسزایی می شنوند یا از رسیدن به اتوبوس باز می مانند، همه ی خشم خود را وقتی که به خانه رسیدند بر سر زن و بچه ی خود خالی می کنند. در هلند رسم است که کفش را در آستانهی در از پا در می آورند و آنگاه داخل خانه می شوند. ما نیز باید موقعی که از سر کار به خانه باز می گردیم همه ی خشم و عصبانیت و غم و غصه ی خود را در بیرون بگذاریم و با چهره ای شاد وارد خانه شویم.


منبع: سایت دوستان خوب دات کام