اخرین روز پاییزی

به شیشه ی بخار گرفته پنجره نگاه میندازم که در میان تاریکی  اتاق  تنها تک چراغ انتهای خیابان است که این چار دیواری  را روشن نگه داشته است و من چنان مجنونی که زیر درخت صد ساله نشسته ،گوشه ای کز کرده ام و با سر انگشتان یخ زده ام روح خرمالوی تازه چیده شده را لمس می کنم و پاسی از این دقایق نگذشته که خودم را میبینم که پاهایم مرا به سمت و سوی جایی بیرون از این خانه میبرند و کمی ان طرف تر پیر چند صد ساله ای مرا دعوت میگیرد به تنها سرمایه اش، همان چند تکه چوبی که در اتش می سوزند ، من با بی اعتنایی در راه خودم قدم برمیدارم که به جز ان پیر، گرمای اتش هم وجود یخ زده ام را دعوت میگیرد.

پیرمرد به سنگ عظیم الجثه ای تکیه زده و من کنار جدول جا خوش میکنم و دستانم را به سر فصل اتش نزدیک میکنم و پیرمرد می پرسد:راه گم کردی دخترک؟

سکوت میکنم.

پیر کهن  باز صدا میزند:آی دختر جون ؟

و من سرم را بالا می اورم.

پیر می گوید: نکند مجنونی ؟

و من زیر لب زمزمه میکنم <لیلا که شدی میفهمی مجنون تمام قصه ها نامردند>

پیر که حرف مرا شنیده لبخندکی میزند و سیب زمینی را که از قلب اتش بیرون امده به طرفم میگیرد.

اولین قسمت  سیب زمینی من صاحب خودش را پیدا می کند ، یه گربه که پیداست قاصد پاییز است.

گربه که مشغول لیس زدن سیب زمینی می شود ارام در گوشش میگویم به پاییز بگو اگه سر قولش ماند و تا فردا داستان را از اخرین روز پاییزی که پیوند ما از هم گسست شروع کرد در عوض من هم بعد از دیدن او در کنار برگ های افتاد و خیزان پاییزی سنگ هزار ساله می شوم.

پیرمرد سری تکان می دهد و با خنده می گوید :پس درست گفتم تو هم عین خودم مجنونی.

من سرم را به سمت و سوی او می چرخانم و می گویم :جنون تکه ای از پاییز است و پاییز معبد و مبدا جنون من .