تا پنج ثانیه پیش کنارم بود یهو غیبش زد و همینجوری که با نگاهم دنبالش میگشتم با دو تا جفت اسکیت برگشت .
بهش گفتم کجا بودی چرا یهو غیب میشی تو؟
گفت رفتم برات اسکیت بیارم
کفشمو که داشت چسباشو باز میکرد از تو دستش دراوردم و گفتم من اسکیت بلد نیستم ، نمیخوام !
گغت یادت میدم خودم و هر چی نه اوردم تو کار باد هوا شد .
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و شروع کرد اسکیت کردن و یواش یواش میخواست ولم کنه که گفتم اگه جا خالی بدی وقتی برگشتیم رو زمین حالتو میگیرم یه جور بامزه ای به حرف بچگونم خندید که یخای قلبم هری ریخت .
دور اول و که زدیم رفتیم کنار پیست و من خودمو از روی یه نیمچه دیوار کشیدم بالا و نشستم و اونم با دستاش دورم یه حفاظ درست کرد و گفت چه سریع جا زدی گفتم همین یه دور برا کل عمرم بسه ولی رضایت بده نبود گفت خودتو لوس نکن و از روی دیوار بغلم کرد و تا خواست بزارتم روی پیست پاهامو دور کمرش حلقه کردم و دستام و هم انداختم دور گردنش و گفتم حالا یادم بده گفت اینجوری که نمیشه بیا پایین گفتم خیلی خوبم میشه تو اسکیت میکنی منم از اینجا یاد میگیرم گفت از دست تو عین کوالا تنبلی و محکم بغلم کرد و سه دور دور زمین زد و من توی اون لحظه ها فقط حواسم به ضربان قلبش و تعداد نفساش بود یه جورایی قشنگ ترین چیزی بود که داشتم حس میکردم انگار قلبش داشت توی قلبم میتپید انگار بخار نفساش داشت توی گردنم جون میگرفت تمام تنم وسط زمستون شده بود بهار ... گونه هام شکوفه داده بودن و حنجره ام قفل شده بود جوری که انگار یه نهال داشت توش رشد میکرد و نبض شاهرگ گردنم داشت عین ساعت شماره مینداخت انگاری داشت توی دل سرما برام سال تحویل میشد .