مقصد کجاست؟

در غروبی که پرده داشت در بغل باد به پنجره خیانت می کرد، من از قلب شکسته پنجره دستان مردی را دیدم که دور کمر زن دیگری حلقه شده بود و با لبخند ارزو هایش را در تابلوی اسمان برای زن با انگشت اشاره نقاشی میکرد با دیدن هر سکانس از این کابوس تلخ پس لرزه ای در دلم دریچه ها را میشکافت و راه خروج خون را مسدود میکرد .

سر میز شام نگاه تمام مهمان ها متوجه من بود و من بدون التفات به غیر ، به خوردن شام ادامه میدادم و در مقابل من انگار مردی پرچم پیروزیش داشت لگد مال میشد ،این را از نگاه نکردن به تازه عروسش میشد کاملا فهمید‌.

‌من از سر میز شام بلند میشوم و بابت شام تشکر میکنم و میام بیرون و او تمام طول راه پله را پشت سرم میدود که به من برسد و من ترجیح میدهم با صدای کفشهایم که با سرعت مشخصی میروند او را دیوانه کنم تا عین یک بزدل از اون احمق فرار کنم.

پای پله نرسیده دستم را میگیرد و من را به سمت خودش میکشد و از من میپرسد که چرا امدم ؟ و من خیلی محکم میگویم خارج از ادب نیست از دختر عموت دلیل حضور توی شام جشن عروسیت رو بپرسی؟ و اون با یه لحن حرصی میگوید: مزخرف نگو من که میدونم اومده بودی حرصمو در بیاری واقعا ک بچه ای !! تو که میدونی اون فقط قراره یه ازدواج فرمالیته باشه نمیدونی؟ ببین وقتی مدیر عامل بشم همه چی فرق میکنه .

با لبخند بهش میگم وقتی تو بخاطر پول دنبال یه زن دیگه ای چه دلیلی داره من هنوزم تو رو بخوام وقتی میتونم با یه پولدارتر از اون دختر ازدواج کنم؟

دستشو میاره بالا که بزنه تو گوشم اما من پیش دستی میکنم و یکی میخوابونم تو گوشش و اونجا رو برای همیشه ترک میکنم .

تاکسی حرکت میکنه و من سرمو میچسبونم به شیشه بارون خورده تاکسی و سر چهاراه که میرسیم راننده چند بار از اینه میپرسد خانوم کجا برم؟من صدایش را میشنوم اما انگار قدرت تکلمم رو از دست داده باشم حتی مطمن نیستم که با من باشد صداهای توی سرم انقدر بلندند که هیچ چیز شنیده نمی شود ،فقط به منظره نگاه میکنم و کمی بعد میگویم همینجوری برید خودم بهتون میگم و یه گوشه از ماشین پیاده میشوم و کفش هایم را در میاورم و یک مسیر طولانی را تنهایی پیاده میروم، پاهایم بهتر از من میدانند مقصد کجاست...