دعوامون شده بود و یکی اون میگفت یکی من تا اینکه بعد از اخرین جمله ای که من گفتم سکوت کرد !
با اخم غلیظی زاویه نگاهش را تنظیم کرده بود روی صورت من و لام تا کام حرفی نمیزد !
تو برزخ بودم و احساس می کردم اون اخرین جمله لعنتی را نباید بهش میگفتم و توی دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم و دل تو دلم نبود که یهو بزاره بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه !
یک آن دستش را جلو اورد و کنار صورتم ثابت نگه داشت . مغزم اتصالی کرده بود و به جایی قد نمیداد ، با تردید سرم را کمی متمایل به سمت دستش چرخاندم ، زیر چشمی نگاهی ابه دستش انداختم که مانع از برخورد مستقیم نور خورشید به نیم رخ صورتم میشد.
چند لحظه ماتم برده بود و هر لحظه مردمک چشمهایم به مراتب بزرگ تر و درشت تر از لحظه قبل میشد و با اینکه گرمای نور خورشید به من نمی خورد ، احساس ذوب شدن میکردم !
انگار محبتش تمام من را ذوب خودش کرده بود !
با همان قیافه عبوس گفت: هنوز از دستم عصبانی؟
گفتم: عصبانیم ولی قهر نیستم ! آخه فکر کردم میزاریم و میری!
گفت : پس چرا نگفتی نرو؟نگفتی بمون؟نگفتی بیا حرف بزنیم؟
بهش گفتم: خواستم بگم ولی ترسیدم بازم بزاریم و بری؟قهری؟
گفت:نه ولی به نظر میاد تو باهام قهری! آره؟
گفتم: قهر بودم الان اشتی کردم !
با اخم لبخند زد و کم کم کل صورتش شروع کرد به خندیدن و منم خنده ام گرفته بود و کاری از دستم بر نمیومد و همراهش میخندیدم و تو قلبم پروانه ها انگار داشتن بال میزدن .
با اینکه سکوت بود و پرنده پر نمیزد و صدای خنده امون توی راهرو میپیچید ولی انگار همه چیه همه چی اسلوموشن شده بود و یه اهنگ بی کلام کلاسیک خیلی اروم روی تصویرمون داشت مینواخت .