حوالی جمعه

حوالی جمعه بود و هوای اتاق از دود سیگار سنگین شده بود و بحث بین ما بالا گرفته بود تا اینکه لیوان را از روی کانتر برداشتم و محکم کوبیدم زمین و لیوان هزارو یک تکه شد اما صدای شکستن قلب سارا به مراتب از لیوان بلند تر بود جوری که با هر هقهقه سارا گوشم زنگ میزد.

چند دقیقه بعد هر دوی ما به دیوار تکیه داده بودیم ومن سکوت را شکستم و از سارا مغذرت خواهی کردم و بهش قول دادم که بار بعدی ای وجود نداشته باشد وسارا در جواب به تمام حرف های من پوزخند زد . به سارا گفتم چقدر توی حرفی که زدم جدیم اما سارا در جواب بهم گفت که اونم جدی بهم خندیده . با عصبانیت نفس میکشیدم و سارا متوجه این بود اما فرقی توی حالش نداشت. اون خیلی وقت بود که نسبت به همه چیز سرد شده بود و حرف اخرشو جوری که بریده بود بهم زد و رفت《اقا طاها قلبی که شکستی رو نوازش میکنی توقع داری دستت نبره؟ نه دیگه از این خبرا نیست ، من اون سارای عاشق پنج سال پیش نیستم.》

من حرف کم اورده بودم و مثل همیشه یه سیگار روشن کردم و سارا هم گذاشت رفت و پشت سرش در و بست اما صدای پاشنه های کفشش عین عطر تا اخر عمر توی خونه موند.

اشتباه ما این بود که از روی دوست داشتن همدیگر و اذیت کردیم . من دوست داشتنم را سر سارا داد کشیدم و سارا هم دوست داشتنش را اشک ریخت .