خانه مادربزرگ

همیشه در تار و پود خاطراتم خانه قدیمی مادربزرگم نقش بسته بود پنجره های چوبی ، حوض ماهی ها،گربه ای که همش در انتظار نوازشه و گلهایی که زیبایی رو دکلمه میکنند. مادربزرگی که گیسوان پریشان همچو پیچک در هم تاب خورده اش و رخ سپید همچو اینه و لپ های گل انداخته یِ همچو سیب سرخ اش به زیبایی چهار فصل بود . همان قصه گوی پیری را می گویم که بوی بهار نارنج پیراهنش از خود بی خودت می کرد . هنوز دستان ناتوان و چروکیده اش که به برگ های پاییزی می ماند ، در ذهنم جا خوش کرده است ، دستانی که بی درنگ رج به رج بافتنی را می بافتند ، بافتنی ای که از طبیعت الهام گرفته شده بود انگار. راستی !! حیات خانه اش که در تصوراتم قلب خانه محسوب میشد،حیاتی که ابی بی امتدادی ان را پوشش می داد و زمینی که خیس بودن همیشگی اش از ذهنم بیرون نمی رود ،حیاطی که پر از نوای پرندگان صبحگاهی بود و گل های کاغذی ای که یاس های از درخت افتاده در ان خود نمایی می کردند و خانه ای که هر وجه اش برای هریک از فصول سال بنا شده بودند وپنجره ای که گلدان های کنارش همچو قاب بر دیوار عمل می کردند وشب های سرد و مهتابی که نور ماه به گچ بری های اتاق نشیمن جان می بخشیدند و خورشیدی که بعد از سحر گاه سرد پاییزی ، ظهر هنگام رد پایش در خانه بی وقفه به چشم می خورد و همسایه هایی که گاه بی گاه دلتنگ می شدند و دیوارها برایشان حکم جدایی نداشتند و دلهایشان فراتر از مرز دیوارها بود .امروز خواستم چند خطی بنویسم چه عنوانی بهتر از تو و گل های پیراهنت ،بهتر از اغوش سراسر محبتت که الفبای زندگی ام را در ان خلاصه کرده ام. یاد نبودن امروزات دلتنگی ام را به اغوش می کشد ،هنوز هم اسمان پرستاره ام تو را برایم ترسیم و تداعی می کندو من در زیر نور نقره ای رنگ ماه تو را می نگرم . خانه ات را دیده ای!!! دیگر اسمانش ابی نیست و روح ندارد ،گل های باغچه ات دیگر نمی خندند، زمین اش خشکیده ، اتاق ها بعد از رفتنت همه فرسوده شدند و حتی دیوارها هم از پا درامدند، اینجا دیگر هیچ چیزسبز نیست به جز یاد تو .




به حدی دوستت دارم که میدانم


خدا روزی سوالش از تو این باشد


چه کردی او پرستید ات ؟