سه پاکت سیگار

با دست راستم سیگار و گذاشتم گوشه لبم و فندک و از توی جیب شلوارم در اوردم و دکمه جیب شلوارمو بستم و پامو به تیر چراغ برق پشت سرم تکیه دادم و شروع کردم فندک زدن یه بار ، دو بار ، سه بار... روشن نمیشد، کلافه شدم و اومدم از پیرمرد کهنه پوشی که کنار در دانشگاه بساط کرده بود فندک گرفتم‌ و فندک اول و که زدم سیگار روشن شد و فندک خاموش ، فندک و برگردوندم و برگشتم توی دانشگاه سر جای خودم پیش تیر برق نرسیده به در دانشگاه و داشتم کام اول و میگرفتم و اطرافم و نگاه میکردم که سیگار بین لبام شل شد و دود سیگارم مثل بخاری که توی زمستون روی شیشه نشسته باشه  دیدم و تار کرد.

تصویری که چشمام دنبالش بود ، انگشت های کشیده دختری بود که خیلی حرفه ای داشتن روی کیبرد می رقصیدند و عین اب خوردن کد مینوشتند .جذابیت اون حد از مهارتش منو درگیر کرده بود و نفسم تقریبا بند اومده بود .

نفهمیدم چیشد که دود سیگار پرید توی گلوم و یه درد وحشتناک توی گلوم به وجود اومد که تا مرکز ریه ام رفت و  برگشت ، یکم که بهتر شدم ، سرم و بالا اوردم و وقتی دیدم اون دختر با دو تا چشم مشکی درشت داره بهم نگاه میکنه یهو جا خوردم و اونم وقتی دید من متوجه اش شدم نگاهشو ازم دزدید و لبتابش رو بست و وسایلش رو جمع کرد و گیره موهاش رو از توی کیفش دراورد و سعی میکرد از زیر مقنعه موهاش رو ببنده که باد مقنعه اش و زد بالا و نسیم موهاش رو که روی انحنای گردنش عین موجی که به ساحل زده بود، بودن رو شروع کرد به  لمس کردن جوری که داشت عقلم و میگرفت .

مقنعه اش و پایین زد و کوله اشو برداشت و منم سرم و انداختم زمین و اونم از کنارم رد شد و از دانشگاه رفت بیرون و نرسیده به ایستگاه دم دانشگاه سوار خط هفت شد و رفت .

من منتظر و سیگار نیمه روشن و اتوبوسی که رفته بود و فردایی که به هر سختی بود اومد و منی که تا عصر یه لنگه پا منتظر موندم تا از یکی از اتوبوس ها پیاده بشه و یه بار دیگه ببینمش اما پونزده تا اتوبوس اومد و سی و دو نفر پیاده شدن که هیچ کدوم اون نبودن و سه تا پاکت سیگاری که دود شد ولی خب اون نیومد.‌‌‌