تنها و اخرین باری که دبیر ریاضی دبیرستانمون نیومده بود سر کلاس و یکی رو به جای خودش فرستاده بود و اون دبیرجایگزین که تقریبا میانسال و به نسبت استایل خوبی داشت شروع کرده بود از زندگی خودش صحبت کردن از اشنا شدنش با همسرش شروع کرد و تا روند رشد تنها نوه اش توی خارج از کشور رو کامل تعریف کرد جوری که ترجیح میدادیم یه لنگ پا دم دفتر یه روز کامل بایستیم اما دیگه یه کلمه از این داستان و نشنویم و توی همین هاگیر واگیر یکی از بچه ها هم شروع کرده بود به مسخره بازی در اوردن ، مثلا دبیر جایگزین میگفت : همسرم وقتی بچه دار شدیم گفت بمون خونه و دیگه نرو سر کار
و دبیر جایگزین در جوابش گفته بود: نه من کارمو دوست دارم .
وهمسرش دوباره گفته بود:پس بین من و کارت یکی رو انتخاب کن ؟
و میگفت در جوابش گفتم: همسر جان(ایییی) من خیلی کارمو دوست دارم و اونو با عشق انجام میدم اگه مجبور باشم بین تو و کارم یکی رو انتخاب کنم کارمو انتخاب میکنم یهو یکی از بچه ها که ردیف اخر و پشت سر من مینشست اروم گفت: عاشقانه های خرکی 1 ، دوباره میگفت وقتی که بچه دار شدیم : همسرم میگفتش که بمون خونه غذا درست کن و بچه نگهداری کن نمیخواد بری دانشگاه ادامه تحصیل بدی
و دبیر جایگزین ما در جواب همسرش گفته: نه همسرم ، من هم میرم سر کار هم دانشگاه هم غذا درست میکنم وهم بچه داری میکنم و نمیزارم که درس و کارم روی زندگیمون تاثیر بزاره و حتی میگفت: همسرمم بعد از یه مدتی که دید من دارم همه چیز رو مدیریت میکنم خودش شروع کرد به حمایت کردن از من برای درس خوندن و کار کردن که اون دوستمون کم کاری نکرد و گفت : عاشقانه ها خرکی 2 ، دوباره میگفت: پسرمو عروسم به من و همسرم گفتن خودتونو بازنشست کنین و بیاین المان پیش ما زندگی کنین و از این حرفا که اون دوستمون از اون پشت یواش وز وز کنان گفت: عاشقانه ها خرکی 3دوباره میگفت فلان و چنان که دوباره همون دوستمون میگفت : عاشقانه ها خرکی 4...
خلاصه هی این میگفت و اونم هی اروم اینو میگفت و کل کلاس بعد از یه مدتی که متوجه حرف این دوست بذله گوی ما شدن زدن زیر خنده و دبیر کنجکاو شد که ماجرا چیه و چه خبره اما کسی از بچه ها نم پس نداد... اون روز گذشت ولی خاطره اش بعد از دو سال و تا همین الان تازه مونده .