در سکوتی که حرف گدایی میکند و در شبی که در خاموشی مطلق فرو رفته است با روشنایی تیر چراغ برق چشمک زن در کنار هم روی کاشی های پیاده رو راه میرویم و هر کدام دستمان توی جیب پالتوی خودمان است.
چند قدم جلوتر که رفتیم از حرکت کردن ایستاد و من از حرکتی که زد و برایش دلیلی پیدا نمیکردم از تعجب خشکم زده بود و خودم را به جایی که او ایستاده بود رساندم و نگاهی به صورتش انداختم که انگار با چشمانش داشت از تصویر مقابلش در حافظه اش عکس مینداخت و رد نگاهش را که دنبال کردم به دختری رسیدم که از سرما روی پاهایش بند نمیشد و دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود تا با بخار نفس هایش گرم شود و کنار ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود .
چشمهایم را ریز کردم تا با دقت دختر را بررسی کنم و لحظه ای که او را شناختم از نگرانی تمام تنم بی حس شده بود و نوار قلبم توی چشمانم به یک خط صاف تبدیل شده بود .
تمام قدرتم را توی نوک انگشتانم جمع کردم و گوشه پالتویش را گرفتم و به سختی تکان دادم و او با چشمانی خالی از توجه به من و متمرکز مانده روی او با حرکت سر به من فهماند که اول بروم ، انگشتانم روی پالتویش سر خوردند و اویزان بین زمین و هوا ماندند و پاهایم سنگین شدند و از راه رفتن امتناع می کردند و من کمی جلو میروم وبعد برمیگردم و به پشت سرم نگاه میندازم و او را در حالی که اخم غلیظی روی پیشانیش نقش بسته و مات و مبهوت مانده بود نگاه میکنم و نگاهش جوری به طرف او گرم است که شیشه سفالی امیدم ترک برمیدارد.
تنها به طرف خانه میروم و برف پریشان طور شروع می کند به باریدن وبا اینکه چیزی احساس نمیکنم اما احتمالا هوا سردتر شده است چون نوک بینی همه به شدت قرمز شده و مچاله در خود راه میروند ولی من از طعم تلخ و زهر الود صحنه ای که چشیده بودم که تمام تنم تبدیل به جهنم شده بود و در قلبم مثل هوای امشب شهر یخبندان اتفاق افتاده بود .
توی راه تصادفا مردی که صورتش پوشانده شده به من محکم تنه میزند و من روی زمین می افتم و او همانطور که با عجله راه میرود سرش را به سمت من برمیگرداند اما بی اعتنا به راهش ادامه می دهد و از محدوده دید من خارج می شود .
همانطور که از زمین بلند میشوم دختر ایستگاه اتوبوس را بخاطر می اورم و بنظرم زیبا می رسد با قد بلند و ان بینی سر بالا و مژه های بلند و لبخند درخشانی که به لب داشت .
از اینکه در ذهنم هم به او حق میدادم به عشق اولش با عشق نگاه کند در دلم برای حماقتم کف میزدم.
وقتی به خانه رسیدم جوهر تحملم به سر رسیده بود و پشت به خودم، به اقبالم و به دیوار نشستم و زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانوهایم و چشمانم را رو به در گذاشتم تا منتظرش بمانم اما یادم نیست چطور ولی چشمانم بی اختیار بسته شدند و وقتی بیدار شدم توی تخت بودم و بوی چای دم کشیده و تق تقی که به در اتاق خورده شد نشان میداد هنوز درختمان بی برگ نشده ،هنوز اسمانمان بی ستاره نشده و شاید حتی باد هنوز شمع رویاهای ما را خاموش نکرده است !