قفل قلب بیوک اقا


اواخر دوران قاجار بود که یک روز دم دمای عصر پیرزن سیب سرخ به دست روی لبه حوض خالی از اب نشسته بود و به مرد پیرش نگاه می کرد که عصا به دست در باغ خشکیده راه میرفت .

من از ان طرف عمارت با دستمال گل داری که از پشت گره خورده در حالی که دستهایم را با دامن چین دارم خشک میکنم همراه با صدای گیوها به سمت حوض وسط عمارت میروم به پیرزن میگویم: خورشید خانوم ظرف ها روشستم ، خونه رو مرتب کردم، قاب عکسا رو گردگیری کردم ، پردها رو هم شستم انداختم رو بند ، غذا هم رو گاز داره میپزه ..

خورشید : وقت داری مادر؟میخوام باهات دو کلمه حرف بزنم.

گلی:پس بزارید منم بشینم کنارتون ، گوشم با شماست بفرمایید.

پیرزن سیب را در دستانش می چرخاند و رو به پیرمرد می کند و میگوید :اون موقع ها قبل از این که من و بیوک اقا با هم ازدواج کنیم، بیوک اقا که پسر همسایه روبرویی ما بود رفته بود خواستگاری نقره، دختر یکی از ثروتمندای شهر ، اونموقع ها نقره کلی خواستگار داشت از دولتمند و اشراف گرفته تا اعیون و اعیون زاده و مردان مفلس و مسکین دلباخته اش بودن و بیوکم که نه مرد مسکینی بود نه متمکن و تنها تک پسر فرش فروش سرشناس شهر بود یه روز که نقره برای خرید به فرش فروشی پدر بیوک اقا سر میزنه بیوک اقا نقره رو میبینه و با خانواده اش برای خواستگاری چهار بار پا پیش میزارن که  عین هر چهار بارش دست رد به سینه اشون میخوره مادر بیوک اقا هم برای اینکه بیوک اقا از فکر نقره در بیاد اومد و خورشید بخت برگشته عاشق و براش خواستگاری کرد حالا خورشید دختر پنبه زن شهر کجا و نقره دختر تاجر و دولتمند شهر کجا خلاصه که ما یک سال تو عقد بودیم تا اینکه شب عروسی نقره با شازده فریدون بود که من وسط راه یادم افتاد دستبندم را توی عمارت پدری نقره جا گذاشتم و برای برداشتن دستبند داشتم به عمارت برمیگشتم که بیوک اقا رو دیدم که تنها و تلو تلو خوران مسیر عمارت تا خانه را به سختی میرفت و منم پشت سرش عین نگهبان میرفتم که بلایی سر خودش نیاورد اما یه جا بی هوا پیش پا خورد و نقش زمین شد و منم بیوک اقا کنان دویدم سمتش و اونو توی حالی نزار با چشمای بارونی و گونه های خیس و یه صدای گرفته پیدا کردم که می گفت:(خورشید نقره منو نخواست حتی اصلا منو ندید ) همونجا بود که مطمن شدم قفل قلب بیوک فقط با کلید نقره  باز  میشه نه خورشید. یک ماه بعدش همه چیز تغییر کرد و بیوک به خودش اومده بود و ما بلاخره ازدواج کردیم و سال بعد بچه دار شدیم اما این وسط یه چیز تغییر نکرد اونم احساس بیوک اقا به من بود. اینا رو که میگفت کم کم حال و هوای چشماش بارونی شد و یه قطره اشک از چشماش سر خورد و افتاد روی سیب .

هر کی نمیدونست من خوب  میدونستم که تنها روشنایی زندگی بیوک اقا خورشید خانومه!

خب..بلاخره بعد از چهارسال خادم این خونه بودن تو دستم اومده بود که بیوک اقا نمیخواست یه خار تو پای خورشیدش بره . به مدت سی و چند سال صبح ها زودتر بلند میشد تا به خدمتکارا تاکید کنه که چایی را تو اون لیوان گل ریز دار ببرن و موقع پیاده روی اسدلله گاری چی رو هم همراه خودشون ببرن و اطراف باغ متروکه هم خورشید و نبرن و خلاصه هرچیزی که به خورشید مربوط بود و با ریزبینی زیر نظر میگرفت . مشکل اصلی بیوک اقا فقط این بود که زبونش به اندازه قلبش شیرین نبود.

برای این که خورشید هم درک کند که بیوک اقا چه احساسی دارد موقع برگشتن یهو خودم را از دو تا پله اخر پرت کردم پایین و بیوک اقا که  صدای جیغ شنیده بود فکر کرد خورشیدش افتاده و عین همان بیوک بیست ساله نه بیوکی که حالا پنجاه و خورده ای سال دارد خودش را عین باد رساند و وقتی خیالش راحت شد که خدمتکار مفلوک افتاده نه خانوم خونه اش نفس راحتی کشید و نگرانی چشمای بیوک اقا امید قلب غروب کرده خورشید و روشن کرد و به بقیه دخترا گفت به من کمک کنن و خودش خورشیدشو تا اتاق مشایعت کرد و من با یه پای پیچ خورده عین بقیه خدمتکارا نیشم تا بناگوش باز بود انگار منم عین بیوک اقا تونسته بودم به خودم یک فرصت دوباره بدهم نه با خورشید یا یک ادم جدید الورود بلکه اینبار فقط یه فرصت به خودم برای دوست داشتن خودم.