دست به جیب تو ایستگاه اتوبوس تن لشمو انداخته بودمو و پاهامو درست عین این دوراهیا همچین جدا از هم دراز کرده بودم و به ماشین هایی که عین برق و باد میگذشتند چشم دوخته بودم و تو دلم میگفتم :خدایا کرمتو شکر یه سری از کله گنده هات قام قام با این ماشین های جینگلیشون خیابونو تخت گاز فرش میکنن بعد توی این سگ لرز زمستون لاکردار ما باید پیرمون در بیاد تا یه ماشین مشتی ممدلی گیر بیاریم و تازه شانس بیاریم راننده اش حال و هواش روال باشه که پرش به پرمون گیر نکنه هعی ناز شصتت از همه لحاظ ابادمون کردیا دمت گرم. گوشی نوکیا ان هفتاد زپرتیمو از تو جیب سولاخ کاپشنم در میارمو از انعکاس نور ماشین ها روی جاده خیس و ترکیبش با نور زرد تیر چراغ برق خیابون دویم و یه مشت اس و پاس تر از خودم که اونطرف خیابون کارتون خوابن و خلاصه از همه این قاب یک عکس میگیرمو به عنوان پشت صفحه میندازم رو صفحه دو سانتی گوشیمو باهاش تا مدت ها حال میکنم و گوشیمو میندازم گوشه جیبم و دست هام رو به همون حالت قبل بهم گره میکنم و کفشهام رو عین این بچه مدرسه ایای دماغو تکون میدم و توی همون حین یه پسر از این بالا شهریا با هودی کلاه دار از جلوم رد میشه و ازم پیش پا میخوره ولی به رو خودش نمیاره و منم میزنم به در بیخیالی و با فاصله ای که یه ادم تر تمیز سالم از یه ایدزی میگیره از من یه هف هش وجبی با فاصله روی صندلی ایستگاه میشینه ...و زمانی نگذشته که یارو ترتمیزه بدون اینکه منو مخاطب خودش بگیره در میاد میگه :امروز روز سگی ای بود نه؟ دهنمون اسفالت شد ، گرونی فلان.
منم بدون اینکه باهاش رخ تو رخ بشم همون مدلی که دستام و کردم تو جیبام دماغمو میکشم بالا ومیگم :از کجا معلوم بچه ژیگول شاید اتفاق خوبی افتاده باشه ولی تو ندیدیش.
مطمنا تو اون لحظه که از بدبختی و فلاکت سگ صاحابشو نمیشناخت قصد نداشتم که حرفای مثبت و انگیزشی بزنم در عوض میخواستم بگم: اره امروز دهنم سرویس شد ، عجب روز چرتی بود خداوکیلی .
در طول مدتی که جواب اصلی رو توی ذهنم به خودم می گفتم بی تعارف گفت: ولی قیافه ات چیز دیگه ای میگه !در جوابش گفتم : اره ولی خب ما هم همچین میدونی یه نموره بگی نگی شکرگذار نیستیم یعنی نه که از اول هی حالمونو گرفته هی همچین باهاش حال نمیکنیم ولی یه وقتاییم خیلی حال میده بهمون خداییش ببینی فکت میاد پایین خیلی خفنه همچین دهن پر کن از خجالتمون در میاد خیلی لوطیه ها اصن میدونی از بچه پروها هم خوشش میاد واس همین در به در دنبالمونه هی حالمونو میگیره .
برمیگردم جلدی عقابی نگاش میکنم ولی بچه پرو قشنگ بدون پلک زدن زوم کرده روم و بر و بر نگام میکنه شیطونه میگه دندوناشو براش رو زمین ردیف بچینا. سعی میکنم قیافه ژیگولشو ببینم اما قیافه اش از زیر کلاه لباسش پیدا نیست فقط وقتی نور چراغای اتوبوس افتادن روی اون صورت برفکیش میشد یه ته ریش و لب لوچه های کشیده و یه جفت مردمکی که برق میزنن رو از اون لا لو ها دید.. اونقدر خسته بودم که برام مهم نبود قیافه پرنس هری شاهزاده سابق بریتانیا رو داره یا ریخت و قیافه اش یه پله از قیافه قورباغه درب و داغون تره . فقط میخواستم سریع تر برسم به دخمه ای که اسمش خونه اس و اتوبوس که می ایسته میرم سوار اتوبوس میشم ویه بلیط مچاله مرطوب از تو جیبم در میارمو و صاف و صوفش میکنم و عین بنز میدم به راننده و اونم پشت سرم سوار میشه و چون همه صندلی ها پره اون دستگیره اتوبوس و میگیره و منم وسط اتوبوس دست به میله کنار پنجره باز وامیستم و باد شلاقی از کنار صورتم رد میشه و جون میکنه که کلافه ام کنه ولی این چیزا رو بچه های پایین اثر نداره . صندلی ها یکی یکی خالی میشن ولی حس نشستن قلقکم نمیده لامصب پاهام از بس سگ دو زدن نشستن تو کارشون نیست .چند دقیقه بعد پسر ژیگوله کمی نزدیک تر میشه و به پشت صندلی خالی مسافر دست به سینه تکیه میده و چند دقیقه به من زل میزنه و توی همون حالت ثابت خودم ازش میپرسم:رو صورتم نقشه گنج کشیدن که زل زدی بخونیش اخه ادم حسابی.
و اون ژیگوله میگه :تا نگاه نکنم که نمیفهمم نقشه گنج کشیدن یا نه .
با اخم چند لحظه عین شغال نگاش میکنم اما بیخود صابون زدم اخم نکردن بهش که بفهمه اخم چیه و بدون در نظر گرفتن طرز نگاهی که تو صورت نصف و نیمه پیداش باهاش رژه رفته بودم میگه: به سرنوشت اعتقاد داری ؟
خیلی سرد میگم :نه بابا دلت خوشه ها مگه سرم قاچ خورده.
برمیگرده میگه :چرا؟
میگم: لامروت عینهو دکترا بد خطه و راه به راه نسخه امو میپیچه میده دخلمو بیارن.
تو جواب حرف دهن پر کنی که بهش دادم با یه خنده ای که صدای اسب ابی میداد و حرفای از قبل چیده شده و با تقلید از حرف اول من میگه:از کجا معلوم شاید چیزای خوبی نوشته باشه ولی تو سواد خوندنشو نداشته باشی .
بهش میگم:ولی بهت نمیاد تسلیم سرنوشت نوشته باشی یعنی بهت نمیخوره از این تیپ ادما باشی گرچه سرنوشتم همچین واست خوش نوشته ها ولی دیگه هر کی یه مدلیه.
در جواب حرفی که زدم میگه: اره خب میدونی همچین ما شکر گذاری بلد نیستم تو این چیزا لنگ میزنیم .
بعدم عین من دماغشو بالا میکشه.
هر دومون یه لبخند تلخ میزنیم و اتوبوس ما رو با خودش میبره. اون پسر ژیگوله فقط به اندازه هیجده تا ایستگاه باهام بود ولی بودنش تو یه شب که از کلافگی میخوای سرتو بکوبی به در و دیفار ولی میدونی فایده نداره قشنگ بود..