نقد فیلم شکست ناپذیران

مقدمه

فیلم immortalsیا فنا ناپذیران ساخته ی تارسم سینگ درباره ی یونان باستان قبل از افرینش انسانهاست که جنگی میان خدایان درمیگیرد و آنان میفهمند که با اینکه جاودانه هستند ولی قتل آنها ناممکن نیست

آغاز فیلم

در سکانس اول فیلم تصویر تایتان ها نشان داده میشود بعد از کمی مکس زنده بودنشان آشکار میشود و بعد از درنگی کوتاه توسط شخصی با استفاده از کمان اپیروس که گم شده بود آزاد میشوند در سکانس بعدی شاهد از خواب پریدن پیشگوی جوان فدرا میباشیم که نتیجه آن پی بردن تماشاچی به خواب بودن این قضیه است سپس باقی پیشگویان و ندیمانش بیدار میشوند و تقاضای دعا میکنند بعد از ایجاد حلقه ای توسط دستانشان ( حلقه نمادی از بنهایتی و گاهی هم نماد شیطانی است) فیلم با تعریف داستان جنگ میان خدایان شروع میشود همان جنگی که زئوس در نتیجه آن به سلطنت خدایان رسید راوی در تعریف میگوید فاتحان نبرد خود را اساطیر و شکست خوردگان را تایتان نامیدند و آنها را در دل کوه تارتاروس (دقیقا زیر ستارگان تیتان ( در آمریکای مرکزی کیکان) ) به بند کشیدند و فیلم در عبادت گاه سپیرین به صورت رسمی اغاز میشود ندیمان از فدرا تقاضا ی فرار میکنند

در سکانس بعدی شخصیت هیپریون را میبینیم که وارد معبد میشود قدیس (والی معبد) اورا از ورود معبد منع میکند و به او میگوید این مکان برای ما مقدس است اما هیپریون جواب میدهد اما برای من نه و به افادش دستور گشتن معبد را میدهد و کیپرسد پیشگو کجاست با بازی کردن با آب حوضچه ی کوچک معبد به معبد بی حرمتی میکند و هشدار میبیند پادشاه به بیحرمتی هایش ادامه میدهد و والی معبد را به تمسخر میگیرد او از خدایان به دلیل مرگ خانواده اش گله مند است و قصد آزاد کردن تایتان هارا دارد قدیس اورا به توبه میخواند ولی هیپریون قدیس را اتش میزند ( هیپریون به دنبال نابود کردن حکومت دینی و پایه گذاری حکومتی برپایه ی حکومت انسان بردنیا است اورامیتوان نمادی از یک فرد کاملا نئوکان دانست که باور بر به پایان رسیدن راه دین دارد )

در سکانس بعدی تصویر تسئوس و استادش را میبینید زمانی که درحال خرد کردن درختی خشک شده بر فراز یک کوه است مکالمه آنها در باره یافتن همسر، کوشش و جنگجویی است( مفاهیم دین محور ) استاد در حال موئظه کردن برای تسئوس است و دلیل شمشیر زدن را فقط برای محافظت از عزیزان نمیداند تسئوس میگوید من برای محافظت از عزیزانم شمشیر میزنم استاد میگوید پس بقیه چی چه کسی از آنان محافظت میکند تسئوس پاسخ میدهد بقیه به من پشت کردند اگر زیاد غصه بخوری بیمار میشی پیرمرد ( در نگاه اول ذهنیتی که از تسئوس ایجاد شد اینست که او یک فرد زخم خورده از مردم و مانده از آنان است که فقط برای افرائ باقی مانده احترام قائل است این نوع رفتاری تصویر شناختی او حضرت نوح (ع) را تداعی میکند )

در سکانس بعدی مادر تسئوس را در دخمه ی مقدس میبینیم که درحال روشن کردن شمعی است و مردی از پشت اورا به زمین می اندازد مادر داخل اب می افتد بلند میشود نزوراتی که آورده بود را برمیدارد و به سمت قدیس دخمه مقدس میرود تسئوس بیرون است استاد مادر تسئوس را با لباسهای خیس میبیند و به تسئوس اشاره تسئوس نیزه ای به دست میگیرد و به سمت مادرش میرود که درکنار قدیس است از او میپرسد چه اتفاقی افتاده مادر دست تسئوس را میگیرد و با او در باره ی اینکه چرا به معبد امده حرف میزند او خواستار دیدن فرزند پسرش است تسئوس پاسخ میدهد که با روشن کردن شمع انسان بچه دار نمیشود و مهم تلاش کردن انسان است اجابت خواسته ها از طرف اساطیر یک چیز تخیلی است و نیزه اش را به مادر نشان میدهد و میگوید ولی این نیزه واقعی است و با هم از کادر دوربین خارج میشوند و زنگ معبد به صدا در می آید

در سکانس بعدی تسئوس و مادرش در خانه خوابیده اند صدای زنگ به گوششان میرسد تسئوس بیدار میشود و با نیزه از خانه بیرون می اید سربازن در حال هشدار به مردم در مورد حمله ی هیپریون هستند سربازی ازجمع بیرون می اید و میگوید که ماهیچ شانسی نداریم همسرش سعی بر برگرداندن او میکند ولی موفق نمیشود فرمانده به مردم میگوید که سعی کنند به سمت کوه تارتاروس پناه بگیرند شاید از غات در امان بمانند آنه هم میروند

در سکانس بعدی تسئوس را درحال رفتن داخل کاروان تارتاروس میبینیم سربازی جلویش را میگیرد و به او میگوید حق رفتن با کاروان را ندارد و باید فردا با افراد بدرد نخور شهر برود تسئوس به او میگوید خون من و امثال من با تو یکی است ولی سرباز به او ومادرش توهین میکند تسئوس با سربازان درگیر میشود فرمانه در ماجرا دخالت میکند و موضوع یابی میکند تسئوس پاسخ میدهد که میان شهری ها و روستایی ها فرق گذاشته اید فرمانده میپذیرد و به آنها محافظ میدهد و از تسئوس حمایت میکند و سرباز خظا کار را از ارتش بیرون میکند فرمانده به تسئوس میگوید دروره دیده ای و خوب میجنگی چرا به ما ملحق نمیشود تسئوس به مربی اش اشاره میکند و میگوید مربی خوبی داشتم فرمانده را کنار میزند و به کنار روستایی ها میرود

درسکانس بعد سربازان درحال صحبت کردن هستند سرباز سرکش وارد میشود یکی از سربازان به او میگوید که فرمانده گفت سلاحت را تحویل دهی ولی سرباز سرکشی میکند و باقی سربازان را میکشد این اتفاق در شب می افتد( یعنی خیانت به شکل مخفیانه و با درنظر نگرفتن افراد متعصب که بعد از خروج خیانت میکنند میتواند خیلی شبیه به خروج خوارج متعصب باشد که از ارتش بیرون رانده شدند و بعد دردسر ایجاد کردند )

در سکانس بعدی استاد پیر را میبینیم که داخل خانه راه میرود یک لحظه مکس میکند (به نشانه شک)ردایی به تن میکند در این لحظه است که ما پی میبریم او زئوس است پشت سرش زنی به رنگ دیوار به شکل مجسمه ایستاده زئوس از او میخواهد به حالت اصلی اش برگردد و آن زمان متوجه میشود که دخترش آتنا است( دقت کنید خدایی که نمیتواند حالت اصلی افراد را ببیند ) آتنا در مکالمه به نفوذ زئوس بر تسئوس اشاره میکنه زئوس در این باره پاسخ میده نفوذ من بر اون پسر مثل نفوذ یک دوست است اون چیزی ترس نداره و به رهبریت ذاتی تسئوس اشاره میکنه

در سکانس بعد سرباز سرکش با دستبند وارد یک معبد میشود داخل معبد مجسمه ی گاوی روی اتش است و ازبینی اش صدای گاو برون می آید (اشاره به گاو سامری میتواند باشد و یا تقدس گاو در دین مینوسی ها ولی با توجه به رفتار شاه با زنان او عضو فرقه دینی مینوسی نیست ) سرباز جلوی گاو زانو میزند و سرباز پشت سرش آماده بریدن سر او میشود جلاد سر باز را بلند میکند و با خود میبرد شخصی درحال اماده کردن یک کلاه خود یا افسار با شاخ های گاو است در قاب تصویر رنگ ها ی مرده بیشتر دیده میشود ( نشان گر حزن و راز آلود بودن صحنه شات هایی که در سکانس گرفته میشود بیشتر به صورت لانگ شات و مدیوم شات هست یعنی فضای بدون قضاوت کارگردان سعی بر کنجکاو کردن مخاطب در باره این سکانس میکنه به شکلی که نه به شخصیتی اهمیت خاص و ویژه میده نه کسی را بی اهمیت میگذارد ) جلاد سرباز را روبه روی پادشاه می آورد پادشاه درحال خوردن عنار بود با یک کنیز هر عناری را نصفه میخورد و جلوی کنیز پرتاب میکرد کنار پایش یک ظرف آب و نصفه های انار بود همراه با یک قیچی سرباز درحال ان=قنای شاه است برای اینکه مورد حمایت او قرار بگیرد یک شخص دیگر پیش شاه می اورند یم راهب که شاه از او سوالاتی دارد راهب با قیچی داخل ظرف اب اقدام به خودکشی میکند ولی شاه ازهار میکند که فرقه ی راهب را میشناسد اوحق کشتن هیچکس حتی خودش را در هیچ صورتی ندارد از او دوباره میپرسد که پیشگوی باکره کجاست ولی اینبار راهب زبان خود را با قیچی میبرد ( ماسون ها هم در درجه ی اول اگر چیزی را لودهند یا خیانت کنند زبانشان بریده میشه ) شاه درباره خصایص سرباز خائن سخن میگه و سر انجام جلاد او را به سمت یک آخور میبرد فردی که درحال ساخت کلاه خود بود کلاه را پوشیده و با پتک سرباز را اخته میکند

در سکانس بعد تسئوس را میبینیم که دنبال استادش میگردد یک عقاب درحال تماشای تسئوس است تسئوس کنار یک درخت خشک مینشیند جلوی در خانه استاد تسئوس با دیدن خطوط روی درخت به یاد تمرین شمشیر بازی اش در کودکی و ضرباتی که به درخت وارد کرده بعد به کنار درخت مینگرد و چهار پرنده ی مرده را میبیند صدای عقاب را میشوند و به سوی عقاب بر میگردد شهرش را درحال سوختن میبیند به سرعت به سمت شهر حرکت میکند و مادرش را میبیند سرباز میخواست مادر تسئوس را بکشد ولی تسئوس به سرعت وارد جنگ با سربازان میشود سربازان تسئوس را گیر می اندازند و میخواهند بکشند ولی شاه با کلاهی شبیه به کلاه انوبیس( خدای مصری ) میگوید صبر کنید بعد به پشت مادر تسئوس میرود و با یک خنجر شبیه به خنجر های عربی یا مصری زیر گلوی مادر تسئوس خطاب به او میگوید جهنم را ببین و گلوی مادر تسئوس را میبرد بعد از این باز هم کوتاه نمی آید و تسئوس را نمیکشد و اورا به زندان می اندازد و میگوید میتوانی در معادن نمک کار کنی دردت تازه شروع شده و با شانه ی یکی از سربازان خنجرش را تمیز میکند

درسکانس بعد تمام صحنه ها از چشم چپ اتنا رد میشود آتنا در باره ظالم بودن هیپریون (شاه) صحبت میکند هدف هیپریون پیدا کردن کمان اپیروس و کشتن تمام یونانی هاست آتنا در محفل خدایان است شات به صورت اور شولد میشود و زئوس وارد صحنه میشود آرس اعتراض میکند و میگوید نمیخواهی به این وحشی گری ها پایان بدهی زئوس در پاسخ به قانون خدایان اشاره میکند که تا تایتان ها آزاد نشده باشن ما حق دخالت در کار انان را نداریم( خدایانی که برایشان غیر ممکن وجود دارد) هرمس از اینکه اگر کمان توسط هیپریون پیدا شود سخن به میان می اورد زئوس باز هم خدایان را منع میکند و پوزئدون جلسه را ترک میکند

در سکانس بعد اسیران جنگی و تسئوس و راهب با دست ها و پاهای بسته به زنجیر پشت سر هم با تکه چوبی بزرگ در صحرای نمک راه میروند و به یک ساختمان میرسند و وارد آن میشوند ( ساختمانی به شکل ابلیسک سفید رنگ با منبت کاری هایی ایرانی و کف سرامیکی به شکل صفحه ی شطرنج در محوطه ساحتمان حوض چه ی آب بود ) تسئوس نقر اولی است که مینشیند اسرای دیگر وارد صحنه میشوند مینشینند 2تا از اسرا از آب حوضچه مینوشند بعد چهار پیشگوی زن با لباسهایی کاملا پوشیده و روبنده ای به شکل صلیب با کلاه های مختلف روی سرشان به ترتیب وارد صحنه میشوند راهب رویش را برمیگرداند 2اسیر درحال حرف زدن و چشم چرانی هستند آخرین پیشگو (فریدا)پایش به پای تسئوس میخورد و تسئوس و هیپریون را باهم به طور که کمان در دست تسئوس است میبیند و خیلی آرام به تسئوس میگوید وقتی آسمان قرش میکند استوار به ایست بعد دو باره حرکت میکند و چهار پیشگو کنار هم مینشینند پیشگو ( فدرا) کنار همان اسیر که در کنار حوض بود مینشیند تظاهر به خوردن اب میکند نشانه ای روی دست اسیر میبیند و به او میگوید تو قبلا دزد بودی اسیر میگوید هنوز هم هستم فدرا میگوید باید در آنشب با تسئوس فرار کنید و افرادی که میتوانند بجنگند دزد نگاهی به تسئوس میکند و میگوید او تا فردا هم دوام نمی اورد حتی برای خوردن اب هم نیامد فدرا میگوید تو فقط اماده باش بعد بلند میشود به سمت تسئوس میرود بالای سرش میرود و با دهانش داخل دهان تسئوس آب میریزد سرباز می آید و جلوی نزدیک شدن بیشتر فدرابه تسئوس را میگیرد فریدا فقط یک جمله به تسئوس میگوید زنده بمان

سکانس بعد شب است در همان صحنه و همان ساختمان چهار راهب کنار هم نشسته اند و با پوشش دعا کردن با یک دیگر حرف میزنند آنها در باره اینکه تسئوس نباید با هیپریون متحد بشود و او را باید درمقابل هیپریون قرار دهیم صحبت میکردند صحنه به بیرون از ساختمان وارد میشود دو اسیر درحال صحبت باهم هستند یکی از اسرا میگفت که فقط یکی از این پیشگو ها باکره است اگر به او تجاوز شود تمام پیشگویی ها بهم میریزد در این بین چهار سرباز قصد ورود به ساختمان را میکنند و وارد میشوند پیشگو ها ظاهرا درحال دعا هستند با دست های حلقه زده شان ولی در اصل درجال باز کردن زنجیر دست هایشان هستند چهار سرباز وارد میشوند و قصد دست زدن به انها را میکنند ولی آنها با سلاح های پنهان در پشت موهایشان با سربازان مبارزه میکنند یک فضای مهیج از مبارزه ی اسرا و پیشگویان تسئوس هم در گیر میشود 3 پیشگوی دیگر فدرا را فراری میدهند باقی اسرا فرار کرده اند بجز تسئوس و دزد و راهب تسئوس و 2دزد با فدرا میرود و راهب را باخود میبرند

سکانس بعدی فریدا نشسته است راهب به خواب بیرون رفته دزدان درحال نگهبانی هستند و تسئوس پارچه ای به دور خود پیچیده و به سمت فدرا میرود (فرد معتمد خواب است و بیفایده، دزدان نگهبان شده، پیشگو و در اصل پیشوا استراحت میکندو قهرمان حالت ترسو ها و شوک زده ها رو از لحاظ ظاهری دارد و پنج نفرند 4مرد و 1 زن ) و با او صحبت میکند فدرا میگوید قوی تر از انچه هستم که تو فکر میکنی تسئوس درمکالمه سوال میکند چرا من را نجات دادی فدرا پاسخ میدهد فقط یک فرد بی ایمان این سوال را میکند ( اشاره به اینکه خدا همیشه محافظ انسان است ) تسئوس پاسخ میدهد مادر من فرد با ایمانی بود ولی هنگام مرگ هیچکس به فریادش نرسید فدرا ساکت میشود ( تسئوس با این حرف تمام اعتقادات به هر خدایی را زیر سوال برد )

سکانس بعدی 3پیشگوی دیگر در کاخ هیپریون هستند زخمی و ساکت هیپریون درحال حرف زدن است کمی میگذرد و از کادر بیرون میرود و یک شمع برمیدارد و وارد کادر دوربین میشود هیپریون پشت سرشان مینشیند شمع را بین 2 پیشگوی تغلبی قرار میگیرد هیپریون میپرسد کدام یک پیشگویید اول پیشگوی وسط که یکی از چشمانش زخمی شده میگوید من هستم در مرحله بعد پیشگوی کناری اش با چهره شرقی میگوید و در اخرین مرحله پیشگوی سیاه پوست این اضحار را میکند ( یک چشم ( دجال یعنی بسیار دروغگو) بعد چهره شرقی و آخرین سیاه پوست( برده ای که با اجبار و فقط برای همراهی با بقیه این حرف را میزند ) ) سربازی میگوید اون یکیشون هم همین را گفت هیپریون درحال که درحال کشیدن موهای پیشگوی سیاه پوست است میپرسد اون یکی سرباز گفت بله سرورم اینها چهارتا بودند یکی از آنها فرار کرد هیپریون نیزه سرباز را گرفت و سر نیزه را جلوی چشم سالم پیشگو برد ولی با ته نیزه سر باز را میکشد و به یکی دیگر از سربازان پیدا کردن آن یکی پیشگو را میسپارد شات روی کلوز آپ سر سرباز مرده میرود و منتقل به سکانس بعد میشود

سکانس بعد یک قایق به سمت صخره اسکان تسئوس و باقی افراد ( فدراو2 دزد و راهب ) می آید دزد درحال صحبت است و دادن راه حل است در باره ی خروج و فدرا درحال پانسمان دست راهب است دزد نظری میدهد و پیشگو نقض میکند و بر سر همین درگیری میان دزد و تسئوس شکل میگیرد در پایان دزد تصمیم میگیرد با تسئوس و پیشگو باشد

در سکانس بعدی قایق را میبینیم سربازان هیپریون داخل ان قایق اند و لنگر انداخته اند تسئوس و افرادش به قایق حمله میکنند داخل قایق مستقر میشوند و صحنه به آسمان منتقل میشود آتنا و پوزئدون و هادس در بام المپ نشسته اند و درحال تماشا اند پوزئدون بلند میشود و درباره تسئوس صحبت میکند آتنا میگوید اگر قصد کمک داری و زئوس بهت شک کنه ما ازت دفاع میکنیم پوزئدون بلند میشود و به سمت دریا شیرجه میرود جمله اش اینست دریا تنها جاییست که هیچوقت نمیشود آنرا پیشبینی کرد با برخورد او ه آب موج بزرگی شکل میگیرد و تسئوس و باقی افراد در قایق اند و سربازان آنها را محاسره کردند فدرا جمله ای که اولین بار به تسئوس گفت را تکرار میکند زمانی که آسمان بدون ابر غرش میکند استوار درجای خود بایست وقتی موج بالا می آید به همه اشاره میکنند که به سمت اسکله بپرند موج خیلی بالا می اد و قایق رو با سربازان به صخره میکوبد آبهای آغشته به نفت دریای سیاه روی باقی افراد میریزد

در سکانس بعد فدرا در زیر مجسمه ی پوزئدون مستقر در اسکله درحال شستشوی بدن خود هست و بدن نفتی خود را تمیز میکند بعد پارچه ی لباس خود را دور خودش میپیچد و به سمت تسئوس میرود تسئوس از فدرا میپرسد چه در آینده میبینی فدرا پاسخ میدهد تسئوس را با کمان اپروس در حالی که هیپریون را درآغوش دارد و یک جنازه که دور تا دور آن سپر است تسئوس میگوید این امکان ندارد چطور من میتوانم هیپریون را در آغوش بگیرم در حالی که او مادرم را کشت فدرا میپرسد او مادر تورا کشت تسئوس پاسخ مثبت میدهد فدرا میگوید برایش مراسم خاکسپاری برگذار کردی تسئوس میگوید اعتقادی به این مراسم ندارم فدرا میگوید ولی او داشت باید این کا را برایش انجام دهی ( تسئوس در آن رویا نماد یک ندانم گراست و هیپریون یک آتئیست کامل قدرت دارد ولی تا اسلحه اش که ندانم گرایان هستند را در دست نداشته باشد موفق نیست مادر تسئوس سنت دینداری است کههیپریون اورا میکشد و تسئوس اورا رها میکند و اندک اعتقاد اورا از بین میبرد )

در سکانس بعد هیپریون در این سکانس پی به نابینا بودن یکی از چشمان هیپریون میبریم یک چشم او زخم بزرگی دارد و وقتی کلوز چهره گرفته میشود رنگ چشم سالم با آنیکی چشم تفاوت دارد طوری که انگار کور است دو سرباز به دیدار او می آیند او درحال تماشای همان مجسمه گاو است دوسرباز گزارش اتفاقی که در اسکله افتاد را میدهند و تصمیم هیپریون این بود که یکی از سربازان داخل معبد باشد خودش به تارتاروس برود و سرباز دیگر به سراغ فدرا و تسئوس بگردد

درسکانس بعد تسئوس را میبینیم که درحال کفن کردن مادرش با یک پارچه ی نارنجی است هیچ آثاری از پوسیدگی و تعفن روی جنازه مادر دیده نمیشود باقی افراد با فدرا می ایند تسئوس بالای سر مادرش نشسته

درسکانس بعد تسئوس آتش می افکند و دوشمع را در معبد روشن میکند و با شمشیر زخمی بر پایش میزند در ناحیه ی بالای پاشنه و وارد معبد میشود مادرش در دستش است داخل مکان تو در تو در معبد میشود و مادرش را در یک هفره در دیوار قرار میدهد و عذر خواهی میکند که چرا نتوانست اورا نجات دهد

در سکانس بعد فدرا در حال جمع کردن چوب است راهب روی جنازه ها پارچه می اندازد و دزدها درحال یافتن اسحله هستند

سکانس بعد داخل معبد است تسئوس روی یکی سنگ بزرگ میخی می گذارد و با پتک آن را میکوبد گوشه ای از سنگ خورد میشود داخل سنگ کمان اپیروس بود تسئوس کمان را بر میدارد بدون هیچ تعجبی ان را امتحان میکند یک دفعه یک ساطور به طرف دستش پرتاب میشود تسئوس کمان را می اندازد و پناه می گیرد در سکانس قبل تسئوس پا برهنه است ولی در این سکانس یک صندل پوشیده ( ضعف فیلم) تسئوس کمی سرک میکشد و بیرون می اید یک دفعه جلادی که کلاهخودی به شکل سر گاو داشت وارد میشود و به تسئوس حمله میکند تسئوس سعی در دفاع دارد ولی جلاد قوی است تسئوس چشمش به ساطور میخورد ساطور( معنای ساطور تا حدودی برابر با تبر است یعنی عدالت گاهی معنای نیرنگ هم میدهد ) را بر میدارد و با ساطور به مبارزه با جلاد میپردازد اول پاهایش را زخمی میکند ( اورا از حرکت وا میدارد ) بعد به پشت گردنش ضربه میزند و با جدا کردن سر از بدن کار را تمام میکند ( تغریبا میشود گفت تا حدودی مثل شکار گاو در یک سری مناطق که دست و پای گاو را میبندند و با ضربه ی اول گیجش کرده با ضربه دوم اورا میکشند ) یا تعبیر نمادین( با نیرنگ او را از حرکت باز میدارد بعد درگیر درد میکند و وقتی شخص کاملا از نجات نا امید شده اورا از پای در می آورد )

در سکانس بعد دزد اول درحال صحبت است فدرا میگوید تو بی هیچ چیز اعتقاد نداری دزد دیگر میگوید تو یک کافری دزد میگوید شاید ولی همیشه اینگونه نبودم وقتی بچه بودم همیشه دعا میکردم صاحب یک اسب بشوم ولی هیچوقت نشدم تا زمانی که یک اسب دزدیدم دزد دوم جلو می آید و میگوید کفار دوره امان کرده اند به زمین می افتد یک خنجر از پشت به او اصابت کرده بود چهار سر باز از پشت خانه ها بیرون می آیند و فدرا و راهب را اسیر میکنند دزد تنها کسی است که سپر و شمشیر دارد ولی به زمین می ندازد و تسلیم میشود در همین حین تسئوس از معبد خارج میشود سر جلاد در دست اوست و کمان در دست دیگر از آن فاصله دوستان خود را اسیر میبیند و با کمان اپیروس چهار تیر نورانی به سمت سربازان رها میکند و هر چهار سرباز را میکشد عقابی که قبلا به او نگاه میکرد دوباره سبز میشود و باره دیگر نظاره گر تسئوس است تسئوس نگاهی به عقاب میکند و سر جلاد را در آب می اندازد

درسکانس بعد تسئوس خونین و مالین در تخت خانه ای خوابیده فدرا در حال شستن پارچه برای تمیز کردن زخم های تسئوس است تسئوس گیج است بیدار شده فدرا به او آرامش میدهد و میگوید دستت به زهر آلوده شده و از حال رفتی تسئوس میپرسد باقی کجان فدرا پاسخ میدهد که درحال انجام مراسم برای داریوس( دزد مرده) هستند تسئوس درباره اینکه این همه سال اشتباه کرده که ایمان نداشته به چیزی سخن میگوید و فدرا بعد از اشاره به کمان میگوید این ایمتن بود که باعث بازگشت تو شد تا بری به سمت کمان بعد از آن از تسئوس درخواست میکند تا قدرت پیشگویی اش را از بین ببرد تا بتواند با دید خد به جهان نگاه کند

درسکانس بعد دزد و راهب کنار هم نشسته اند دزد با راهب شوخی میکند تسئوس و فدرا باهم از خانه خارج میشوند راهب متوجه ی تغییری در فدرا میشود ولی نمیتواند صحبت کند

سکانس بعد کوه تارتاروس را نشان میدهد هیپریون و سرباز سرکش درحال گفتگو درباره ی دیواره ی تارتاروس جایی که مردم پنهان شده اند هستند سرباز بیشتر اطلاعاتی که درباره ی شهر دروازه دارد را میدهد

سکانس بعد شب است تسئوس و افرادش در راه تارتاروس هستند فدرا راهنمایی میدهد صدایی می آید و توجه دزد جلب میشود راهب فرار میکند

درسکانس بعد سر همان مجسمه ی گاو را میبینیم و همان معبد راهب فرار نکرده بلکه به سمت معبد امده سعی بر زمین زدن گاو دارد تسئوس و دزد جلوی راهب را میگیرند ولی یک دفعه فدرا متوجه چیزی میشود صدای جیغ از داخل شکم گاو می آید درواقع پیشگویان دروغی داخل شکم گاو هستند و کسی که متوجه میشود فدرا است سپس تسئوس و دزد گاو را از روی اتش به زمین می اندازند کنار پهلوی گاو میشکند و باقی پیشگویان داخل شکم گاو بودند فدرا آنها را خارج میکند( اما چیزی که قابل توجه است اینست که داخل شکم گاو چیزی شبیه شیپور بود که زمانی که او روی اتش بود سوت میکشید مثل گوساله ی سامری )

در سکانس بعد میبینیم که راهب به دنبال سربازان هیپریون میرود ولی متوجه ی تله ای که آنان کار گذاشتند نیست هیپریون میدانست که آنها می آیند به همین دلیل سربازانی برای مبارزه با آنان نگاه داشته بود تسئوس و دزد برای کمک به راهب میروند اما در اصل با عده زیادی از سربازان مواجه میشوند کمان در مبارزه به زمین افتاده و یک کفتار آن را بر میدارد در اینجاست که آرس برای کمک به تسئوس و افرادش می آید و سربازان را میکشد سپس اتنا می اید و دواسب درپشت سرش است به یک باره زئوس می اید و دو اسزوره را سرزنش میکند آتنا طلب بخشش میکند ولی ارس میگوید من برای کمک به انسان ها نافرمانی کرد م زئوس زنجیر شعله وری که در آتش بود را برداشته و با ان ضربه ای به آرس وارد میکند و به تسئوس میگوید تو تنهایی دیگر هیچ خدایی تورا حمایت نمیکند و به کمکت نمی آید چون من تور انتخاب کرده ام پس انتخاب من را زیر سوال نبر برو و مردم را رهبری کن ( برداشتی که از این دیالوگ میشود برداشت برخی افراد اومانیست است که به خدا اعتقاد دئیسمی دارند یعنی خدایی داریم که برنامه ای برای هیچکس ندارد و مردم را به حال خود رها کرده در اصل مثل یک بچه که به کلونی مورچه ها نگاه میکند و لذت میبرد و گاه هم آنها را بیدلیل عذاب میدهد بگذریم برداشت این حمله اینست که راه ما از انسان ها جداست قرار است یک انسان خدای انسان های دیگر شود )

در سکانس بعد تسئوس و افرادش سوار بر دو اسب هستند و در بیابان میتازند در روز عقاب آنها را تعقیب میکند آنها به دروازه تارتاروس میرسند و عقاب به سمت یکی از سربازان هیپریون میرود بعد کفتاری که کمان را برداشته بود به سمت همان سرباز می اید تسئوس و یارانش از اسب ها پیاده میشوند اسب ها به زمین می افتند انگار قلبشان دارد از حرکت باز میماند سربازی در جلوی دروازه ایستاده اسب ها چه میکنند فدرا پاسخ میدهد دارن جان میدهند

در سکانس بعد هیپریون کمان را به دست آورده سربازی که عقاب به نزد او آمد پیش هیپریون است هیپریون کمان را می ازماید بعد از سرباز میپرسد عقاب چه چیزی به تو میگوید سباز پاسخ میدهد دخالت خدایان خدایان قرار است دخالت کنند هیپریون عصبانی میشود و هر دو چشم سرباز را کور میکند

در سکانس بعد مراسم سوگواری برای آرس است پوزئدون پتک آرس را در مقبره اش جای میدهد صحنه به داخل کاخ المپ منتقل میشود زئوس پشیمان از کرده خود نشسته آتنا وارد صحنه میشود بالباس سوگواری و میگوید در حالت عادی پسران پدران خود را به خاک میسپارند ولی هنگام جنگ پدران پسران خود را خاک میکنند الان هنگام جنگ است فضای غمگینی در المپ قالب میشود

در سکانس بعد تسئوس و افرادش وارد پناهگاه میشوند تسئوس به سمت فرمانه جنگ میرود سربازی جلویش را میگیرد ولی فرمانده اورا میشناسد و اجازه ورود میدهد دزد و فدرا به سمت دروازه میروند دزد نگاهی به بیرون میکند و میگوید ارتش کجاست

درسکانس بعد هیپریون درحال شستن دست هایش است از سرباز میپرسد راجب آن برده (تسئوس)به من بگو سرباز اشاره به دهاتی بودن تسئوس میکند هیپریون میگوید همانطور که من بودم سرباز عذرخواهی میکند ولی هیپریون میگوید ساکت و از خانواده اش میپرسد سرباز پاسخ میدهد کسی نمیداند پدرش کیست خودش هم چیزی نمیگوید بی پدر بزرگ شد هیپریون لبخند میزند و میپرسد اسمش چیست

درسکانس بعد فرمانده جنگ در حضور پادشاهشان است و میگوید تسئوس امده پادشاه به دیدن تسئوس میرود تسئوس از رسیدن کمان اپیروس به دست هیپریون خبر میدهد شاه آنچنان حرف ها را باور نمیکند و افسانه میخواند و خرافات شاه سخن از مذاکره می آورد ولی تسئوس مخالف است تسئوس پیشنهاد بستن دروازه ها و آمادگی برای جنگ را میدهد ولی شاه میگوید گردان ما بازنگشته تسئوس میگوید کسی قرار نیست برگردد ما آخرین نفراتیم ولی شاه با توهین به تسئوس این پیشنهاد را رد میکند و فقط برای مذاکره آماده میشود

درسکانس بعد صف سربازان را در تارتاروس میبینیم که جلوی در با کمان منتظر هستند سه نماینده از زرف هیپریون امده است یکی از آنها یک مشعل و یک شاخه ی زیتون به نشانه صلح دارد فرمانده از شلیک کردن تیر ها خود داری میکند مذاکره کننده ی هیپریون قصد صحبت با تسئوس را دارد

در سکانس بعد سربازی به سراغ تسئوس برای بردن او به مذاکره می آید فدرا میگوید او با دستان باز آمده سراغت درست مثل پیشگویی تسئوس میگوید شده تا بحال اشتباه پیشگویی کنی و بلند میشود

درسکانس بعد تسئوس درحال خروج از پناهگاه برای مذاکره است سرباز به او میگوید آنطرف دروازه حق محافظت از تو را نداریم تسئوس در داخل دروازه فریاد میزند من تسئوس هستم صدای هیپریون می آید به ارامی که نزدیک تر بیا برای دریافت پیغام سرباز به تسئوس میگوید جلو تر نرو ولی تسئوس میرود تسئوس از قاصد میپرسد چرا صورتت را پوشانده ای قاصد( خود هیپریون) پاسخ میدهد چون در سپاه هیپریون همه برابرند من فقز یک سربازم که تقاضای اربابم را اجابت میکنم هیپریون ذره ذره تسئوس را مجبور به جلو تر امدن میکند وقتی چهره ی تسئوس را میبیند چهره ی خود را نمایان میکند تسئوس سعی در حمله به هیپریون را دارد ولی سربازان هیپریون مانع تصمیم او هستند هیپریون درخواست خود را به تسئوس میگوید او میخواست تسئوس به او ملحق شود اشاره به این میکند که بین مردمانت تو رانده ای حتی تورا سر میز غذایشان راه نمیدهند ولی در میزمن تو در صدر هستی پیشنهادم به تو جاودنگی است ولی تسئوس قبول نمیکند و میگوید اعمال ادم جاودانه است نه تن آدم باز میگردد به سمت دروازده چهره ی هیپریون درهم میشود میگوید شاید خدایان با تو باشند ولی من فردا تایتان ها را آزاد خواهم کرد تسئوس وارد دروازه میشود پادشاه فقط در باره ی خواسته ی هیپریون میپرسد و تسئوس میگوید در ها را ببندید ولی پادشاه فرمانی نمیبیند و خودش با شمشیر زنجیر دروازه رو پاره میکند تا دروازه بسته شود و با خشم به داخل پناهگاه میرود

درسکانس بعد فدرا درحال دعا خواندن است تسئوس پشت در عبادتگاه منتظر است فدرا بیرون می آید و تسئوس را میبینید تسئوس درباره ی اینکه شک دارد بتواند ماموریت زئوس را به سر انجام برساند حرف میزند ولی فدرا او را امیدوار میکند

در سکانس بعد همه درحال آماده شدن برای نبردند این سکانس با در تصویر هیپریون که کمان در دست اوست به پایان میرسد

در سکانس بعد خیل عظیمی از دشمن پشت دروازه ها را میبینیم در راس سپاه هیپریون است و کمان در دستش تیری رها میکند به سمت دروازه و دروازه را میشکند گروه پشت دروازه فرار میکنند تسئوس سعی بر نگاه داشتن آنها در نبرد دارد و موفق میشود و شعار های انسانی میدهد ولی در راه کشتن ( انها هم انسان اند و در رگ هایشان مثل ما خون است ما پیروزیم آنها چیز بیشتر از ما ندارند و شجاع تر نیستند ما آنها را خواهیم کشت ) تسئوس به راس مبارزه می رود و حمله را آغاز میکند اینجا دیگر هیپریون در راس سپاهش نیست نبرد شروع میشود هیپریون خودرا میان سپاه مخفی کرده بود و در اواسط نبرد خود را به راه پله پناهگاه میرساند و سعی بر بالا رفتن دارد

درسکانس بعد هیپریون خود را به بالای کوه رسانده جایی که شاه در آنجا پناه گرفته هیپریون شمشیر خود را از غلاف بیرون می کشد و شاه میگوید مامیتوانیم مذاکره کنیم و هیپریون با جدا کردن سر شاه از بدنش به سخن او پایان میدهد

در سکانس بعد ما دوباره نبرد را میبینیم سرباز سرکش تسئوس را برای مرگ فرا میخواند ( تسئوس بیا و من را بکش) تسئوس به سمتش میرود و میپرسد شاهتان کجاست و شمشیر را در شکم سرباز فرو میبرد سرباز میگوید اون شاه نیست

درسکانس بعدی هیپریون دل کوه را با کمان سوراخ کرده و وارد شده لرزه بزرگی در پناهگاه به وجود می آید تسئوس سعی میکند به بالای پناهگاه خود را برساند

درسکانس بعد تسئوس خود را به بالا رسانده و به فدرا میگوید در معبد بمان بعد وارد تالار پادشاه میشود و از آنجا به داخل کوه میرود

سکانس بعد داخل کوه است تسئوس و دزد هیپریون را پیدا میکنند هیپریون تایتان ها را آزاد میکند بعد از رها شدن تیر به سمت زندان تایتان ها موج بزرگی می اید و تسئوس بیهوش میشود بعد از کمی درنگ دروباره به هوش می اید و صدای دزد را میشنود دزد فریاد میزند ولی گوش های تسئوس سنگین شده تایتان ها داخل قار پراکنده شده اند کمان در دست دزد است و با ان یک تایتان را مکشد آما تایتان های دیگر به سمتش حمله میکنند و اورا میکشند در همین حین 5خدای المپ نشین می آیند ( یک زن و 4 مرد ) پتک آرس در دست زئوس است و خطاب به تایتان ها میگوید هیچکدام بیرون نخواهید رفت یک تایتان سعی بر برداشتن کمان میکند ولی قبل از اینکه کمان را بردارد زئوس پتک آرس را به سمتش پرتاب میکند و با صدایی بلند به تسئوس میگوید برواین جنگ دیگر ارتباطی به تو ندارد فقط هیپریون رو پیدا کن بعد نبر دبا تایتان ها را آغاز میکنند اسلحه ی زن داس است اسلحه ی پوزئدون نیزه ی سه شاخ و مال زئوس زنجیری است که در همان قار بوده آنرا برداشته و با آن نبرد را آغاز میکند

در سکانس بعد تسئوس از غار بیرون میرود و به دنبال هیپریون میگردد اورا درتالار شاه زمانی که کمین گرفته پیدا میکند هیپریون به تسئوس حمله کرد و با چاقویی که در دست داشت سعی در کشتن او کرد تسئوس کمی مقاومت کرد

سکانس بعد جنگ خدایان و اساطیر خدای اول را تایتان ها با زخم های بسیار و سر انجام ضربه به گردنش میکشند پوزئدون در حال نبرد بود

سکانس بعد دوباره نبرد هیپریون و تسئوس است هیپریون نقابش را به زمین می اندازد

سکانس بعد نبرد خدایان و تایتان ها خدای دیگر را با بریدن گلویش میکشند

سکانس بعد هیپریون و تسئوس ، تسئوس بلند میشود و هیپریون را میزند باهم به سختی درگیر میشوند

سکانس بعد با خدایی که در دستش شمشیر است شروع میشود و با اتنا به پایان میرسد

سکانس بعد تسئوس درحال پیروزی بر هیپریون است ولی هیپریون اورا بلند کرده و بر زمین میزند ولی موفق بر کشتن تسئوس نمیشود چشمان تسئوس تار میبیند

سکانس بعدی با زئوس شروع میشود که درحال کشتن تایتان هاست و با کشتن چهار تایتان به پایان میرسد

سکانس بعد دو باره تسئوس بلند میشود

سکانس بعد پوزئدون در نبرد است

سکانس بعد نبرد تسئوس و هیپریون

سکانس بعد نبرد سربازان 2جبهه است

سکانس بعد پوزئدون

سکانس بعد تسئوس

سکانس بعد با آتنا شروع با زئوس پایان

سکانس بعد تسئوس و هیپریون

سکانس بعد آتنا را با ضربه به پهلو به فلز در زندان تایتانها میکوبند و فلز داخل شکم آتنا فرو میرود زئوس فرید میزند و به کمک آتنا میرود

سکانس بعد تسئوس دارد شکست میخورد

سکانس بعد زئوس با آتنا حرف میزند خدایی که شمشیر به دست داشت را با ضربه به پایش به زمین می اندازند به شکل سجده و سر اورا در همان حال میزنند از فرق سر

سکانس بعد تسئوس ظاهرا دیگر توان مقابله با هپریون را ندارد

سکانس بعد با زئوس و آتنا رو به روی هم آغاز میشود زئوس به بالای زندان تایتان ها میرود و دوکلید در بالای ان را برمیدارد کلید ها به شکل زنجیر به دو طرف کوه متصل میشوند

سکانس بعد تسئوس دوباره سعی میکند بلند بشود

سکانس بعد زئوش زنجیر ها را میکشد و به دهانه ی کوه فشار می اورد

سکانس بعد تسئوس بلند میشود و مینشیند هیپریون خنجرش را بر میدارد و میخواهد تسئوس را بکشد

سکانس بعد پوزئدون به زمین افتاده هنوز جان در بدن دارد یک تایتان نیزه ی پوزئدون را در دست دارد و میخواهد بزند ولی پوزئدون نیزه را نگه میدارد

سکانس بعد هیپریون از تسئوس میپرسد چه حسی داری وقتی بدونی هیچ یادی ازت باقی نمیماند تسئوس پاسخ میده من برنده شدم مرگ من ازم یک اسطوره میسازه و اعمالم در طول تاریخ شنیده میشه ولی هیپریون میگید تاریخ تو را من مینویسم سر انجام همزمان تسئوس داشت تکه های تیزی از دیوار را بر میداش و در پشت سر قایم میکرد قبل از اینکه هیپریون آخرین ضربه را بزند تسئوس سنگ را داخل پای هیپیون فرو برد و با چاقو ی خود هیپریون به او حمله کرد

سکانس بعد پوزئدون آخرین تلاس هایش را میکند و و به زئوس میگوید تمامش کن زئوس دوباره زنجیر هارا میکشدو دهانه غار را سعی میکند ببندد

در سکانس بعد تسئوس سعی در کشتن هیپیون دارد و او را میکشد ( در این سکانس ما ترس هیپریون را از مرگ میبینیم )

در سکانس بعد سر انجام دیواره تارتاروس درهم میریزد و واژگون میشود زئوس آتنا را در آغوش کرفته و با خود به اسمان میبرد تسئوس هم به اسمان رفته و جاودان میشود

در سکانس بعد فرو ریختن کوه و متلاشی شدن و پرکنده شدن شپاه هیپروین را میبینیم

در سکانس بعد نقش نگاره ای بر دیواره یک معبد از هیپریون و تسئوس فدرا و سه خواهرش در زمان اسارت تسئوس و درواقع کل داستان را میبنیم البته به همان سبک هنر یونانی یعنی عریان بودن انسان ها در ت=نقش ها و جمله سقراط که میگوید روح همه ی انسان ها ی خوب جاودان است ولی روح پرهیز کاران جاودانتر از زبان راوی گفته میشود و فدرا را میبینیم که از داخل معبد بیرون می اید و پسر خود و تسئوس را هنگام تماشای داستان پدرش بر روی مقبره ی تسئوس میبیند پسر دست به کلاهخود هیپریون میزند و یک رویا میبیند و به سرعت دست خود را میکشد یک دفعه همان استاد( زئوس) پیش فرزندد تسئوس میرود و به او میگوید از مجسمه ها نترس و سپس اسم پسر را میپرسد پسر پاسخ میدهد آکاموس پیر مرد پیشرمینه ای به پسر برای نبردی سخت در آسمانها میدهد و فیلم با صحنه هایی از نبرد در آسمان به پایان میرسد



خب تاحالا فقط فیلم را تعریف کردیم نه تحلیل برای تحلیل این فیلم باید اول بدانیم تسئوس کیست

تسئوس

او یا پسر آیگئوس شاه آتن، و آیترا دختر پیتیوس، شاه تروزین در آرگولید بود یا پوزئیدون و آیترا، چون آیترا در یک شب با هر دوی آن‌ها هم خواب شده بود، اما گمان می‌رفت که آیگئوس عقیم باشد.( شک به فرزند پوزئدون بودن ) روز بعد، آیگئوس که در شهر تروزین آیترا را ملاقات کرده بود، آنجا را برای رفتن به شهر مادریش آتن، ترک کرد. در هنگام رفتن آیگئوس صندل‌ها و شمشیر خود را زیر تخته سنگ بزرگی قرار داد و به آیترا گفت: اگر فرزندمان پسر شد و به اندازه کافی بالغ گردید به او بگو تخته سنگ را بلند کرده و شمشیر و صندل‌های مرا بردارد. وقتی شانزده ساله شد، مادرش به او گفت دیگر وقت آن رسیده که درباره پدرت، پادشاه مقتدر آتن مطلع بشوی. آیترا او را به سمت تخته سنگ در کنار پرستشگاه زئوس برد. تسئوس که تبدیل به جوانی نیرومند شده بود، به راحتی تخته سنگ را بلند کرده و یادگارهای پدر شامل شمشیر و صندل را از زیر آن برداشت و او نیز به سمت آتن حرکت کرد آیترا و پیتیوس، هر دو نگران آن بودند که تسئوس راه زمینی را به جای راه دریایی برگزیند، زیرا راه تروزین به آتن از تنگه کورینت می‌گذشت که آکنده از راهزنان و شروران بود. اما تسئوس قصد نداشت از مقابل خطر بگریزد؛ او می‌خواست رفتار هراکلس را سرمشق خود قرار دهد، و با غلبه بر خطرهای موجود در راه، نام‌آور شود. به نظر می‌رسد اعمالی که تسئوس در سفر از تروزین به آتن انجام می‌دهد به این منظور طراحی شده‌است که در رقابت با ماجراهای هراکلس قرار گیرد. به موجب روایت‌های موجود، نخستین مصاف تسئوس در اپیداروس، شهر مقدس آپولون و پزشک اساطیری یونان اسقلبیوس اتفاق افتاد. تسئوس در این مکان بر پریفیتیس غلبه کرد؛ پریفیتیس راهزن بلند قامت و شلی بود که از چماق عظیم گره‌دار استفاده می‌کرد. تسئوس این چماق را از دستش گرفت و پس از کشتنش از این سلاح در ماجراهای دیگر استفاده کرد. تسئوس در سراسر این تنگه، راهزنان را با سلاح و شیوه خودشان به قتل رساند( همان گونه که هیپریون و جلاد را با سلاح های خودشان کشت) تصویر تسئوس را اغلب می‌توان چماق بدست بر روی گلدان‌های قدیمی مشاهده کرد. دومین برخورد تسئوس با سینیس بود که در شقه کردن مسافران تخصص داشت. او عادت داشت دو درخت کاج را به طرف زمین خم کند و یک دست و یک پای قربانی خود را به بالای یکی از این درخت‌ها و دست و پای دیگر را به درخت دیگری می‌بست، و سپس درختان را رها می‌کرد، و قربانی بینوا را دو پاره می‌نمود. سینیس از تسئوس خواست که نیروی خود را بیازماید و به او کمک کند تا یک درخت کاج را خم کند. تسئوس پذیرفت اما هوشیارانه مراقب بود که پیش از سینیس درخت را رها کند، و سرانجام این سینیس بود، نه تسئوس که بر اثر ضربه درخت در هوا به پرواز در آمد. تسئوس پس از جمع‌آوری بقایای مسافران قبلی که از درخت‌های اطراف آویزان بودند، دو درخت را خم کرد و سینیس را میان آن‌ها بست، و به این ترتیب همان مرگ دردناکی را نصیب او کرد که او بر سر دیگران آورده بود. سینیس دختری زیبا به نام پریگونه داشت، و زمانی که پدرش کشته شد، از ترس در بستری واقع در مزرعه مارچوبه پنهان شده بود. او دعا کرد که اگر گیاهان او را پنهان نگاه دارند، دیگر هیچ وقت در زندگی این نوع گیاهان را از بین نخواهد برد. تسئوس نتوانست پریگونه را پیدا کند اما پریگونه هنگامی که تسئوس قول داد به او آسیبی نخواهد رساند با خواست خود بیرون آمد. او برای تسئوس پسری به نام میلانیپوس دنیا آورد. تسئوس سپس به سمت شمال و باریکه خاکی به نام کرومون رسید و در آنجا با خوکی عظیم‌الجثه با نام کرومونی سو روبرو شد که فرزند هیولاهای اکیدنا و تایفون محسوب می‌شد. کرومونی که یک خوک وحشی و ترسناک بود و مزارع محدوده روستاها را ویران می‌کرد، تسئوس با این موجود نیز به نبرد پرداخت و سرانجام او را نیز از پای درآورد. در نزدیکی شهر مگارا، راهزنی سالخورده به نام اسکایرون در تنگه‌ای باریک و پرشیب که این شیب‌های تند تا دریا ادامه داشت مستقر شده بود و مسافران را مجبور به شستن پاهایش می‌نمود، و هنگامی که برای این کار زانو می‌زدند، با وارد کردن ضربه‌ای آن‌ها را از پرتگاه به پایین می‌انداخت تا خوراک هیولاهای دریایی شوند (در برخی روایات خوراک یک لاک‌پشت دریایی غول‌آسا). هنگامی که تسئوس به این محل رسید اسکایرون به او فرمان داد که زانو بزند و پاهای او را بشوید. تسئوس محتاطانه اطاعت کرد، و تا جایی که می‌توانست دور از لبه پرتگاه زانو زد. در این هنگام اسکایرون فریاد برآورد که او باید برود و به لاک‌پشت اسکایرون غذا بدهد، و سعی کرد او را از پرتگاه پایین بیندازد. اما تسئوس به سرعت عکس‌العمل نشان داد، و او را از پرتگاه پایین انداخت و سرانجام این اسکایرون بود که به قعر دریا رفت.

پنجمین ماجراجویی تسئوس در شهر الوزیس اتفاق افتاد، جایی که با کشتی‌گیری نیرومند به نام کرکوان مواجه شد. کرکوان پادشاه شهر الوزیس، فردی بسیار نیرومند بود که عابران یا مسافران را به مسابقه کشتی‌گیری دعوت می‌نمود و پس از شکست دادن، آن‌ها را می‌کشت. اما هنگام مواجه با تسئوس دریافت که این بار با حریف نیرومندی طرف شده است، تسئوس او را شکست داد و در انتها جانش را گرفت. آخرین ماجراجویی تسئوس هنگامی بود که به نزدیکی‌های آتن رسید و با راهزنی غول‌پیکر به نام پروکروستس روبرو شد. پروکروستس بدنام در کنار جاده الوزیس به آتن زندگی می‌کرد، رهگذران را به بهانه مهمان‌نوازی به خانه خود می‌برد و روی تختخواب شگفت‌انگیز خود می‌خواباند. تختخوابی که برای هر کس با هر قدی اندازه بود. پروکروستس از مسافران می‌خواست که روی این تخت بخوابند و سپس ترتیبی می‌داد که قد آن‌ها به اندازه تختخواب شود: اگر قد آن‌ها کوتاه‌تر از تختخواب بود آنقدر آن‌ها را چکش‌کاری می‌کرد تا به اندازه تخت در آیند، و اگر قدشان بیش از حد بلند بود، سر و پای آن‌ها را می‌برید تا اندازه شوند. تسئوس آخرین مهمان پروکروستس بود، و پیکر مثله شدهروکروستس آخرین پیکری بود که تخت هولناک او را اشغال کرد.

داستان واقعی جلاد هیپریون ( مینتور)

تزه سپس تصمیم گرفت به مقابله با عموزاده‌هایش، فرزندان پالاس، بپردازد و خود و پدرش را از چنگ آن‌ها نجات دهد و در نبردی غافل‌گیرانه این کار را به انجام رساند. مینوس پادشاه کرت و همسر پاسیفائه، جنگی با آتنی‌ها به راه انداخت و در آن پیروز شد. سپس خواستار آن شد که هر ساله به مدت نه سال، آتنی‌ها می‌بایست هفت پسر و هفت دختر را برای خراج دادن به مینوتور، هیولایی نیمه-انسان و نیمه-گاو (دارای سر گاو و بدن انسان)، قربانی می‌کردند. تسئوس داوطلب شد تا با از بین بردن این هیولا به این بازی هولناک خاتمه دهد پس با جوانانی که از آتن به دستور مینوس فرستاده می‌شدند تا خوراک مینوتور شوند، همراه شد. آیگئوس که می‌دانست دیگر هیچ وقت فرزند خود را نخواهد دید اندوهگین شد و به سختی سعی کرد او را از این کار منصرف کند، اما تزه بر عزم خود باقی ماند. پس چنین شد که ترتیبی داد کشتی‌های حامل قربانیان، به دو مجموعه بادبان سیاه و سفید مجهز شوند. آن‌ها با بادبان‌های سیاه به راه می‌افتادند، اما آیگئوس درخواست کرد که اگر پیروزمندانه بازگشتند، بادبان‌های سفید را برافرازند تا او بتواند از آکروپولیس این نشانه را ببیند. آریادنه دختر مینوس به محض دیدن تزه عاشقش شد و از دایدالوس راه خروج از هزارتو (هزارتویی که جایگاه مینوتور بود) را پرسید و به تسئوس آموخت. تسئوس که درخواست کرده بود اولین نفری باشد که وارد هزارتو می‌شود، نه تنها توانست مینوتور را از پای درآورد، بلکه توانست به کمک رشته نخی که آریادنه به او داده بود، از هزارتو خارج شود و نزد آریادنه که بی‌صبرانه انتظارش را می‌کشید برسد. آن‌ها به اتفاق یکدیگر بقیه آتنی‌ها از جمله فدرا، خواهر آریادنه را گرد آورده، به کشتی نشستند و بلافاصله به سمت آتن حرکت کردند. در ادامه روایت‌های مختلفی درباره این بخش از افسانه تزه وجود دارد. آریادنه از تزه قول گرفته بود که او را با خود به یونان ببرد، اما آتنا به تزه گفت آریادنه و فدرا را در جزیره ناکسوس رها کند. ایزدان کاری کردند که همه چیز درباره آریادنه از ذهن تزه پاک شود، به‌طوری‌که تزه او را که در گوشه‌ای خلوت خفته بود رها کرد. تزه هنگام نزدیک شدن به آتن دستور داد که بادبان‌های سیاه را برافرازند، زیرا هنوز در اندوه از دست دادن آریادنه سوگوار بود؛ در نسخه‌ای دیگر او از استرس و شوق بازگشت به خانه فراموش کرد بادبان‌ها را تعویض کند. به این ترتیب آیگئوس( اژه) که بی‌صبرانه انتظار پسرش را می‌کشید با مشاهده بادبان‌های سیاه، به تصور اینکه فرزندش از میان رفته است، خود را از صخره‌های آکروپولیس به زیر افکند و جان سپرد. پس از مرگ آیگئوس(اژه) و دلیل نامگذاری دریای اژه همین است ، تزه به پادشاهی آتن رسید، اما شرکت او در ماجراهای پهلوانانه به پایان نرسید.

(ماجرا کشتن مینوتور اصلا چیزی نبود که در فیلم دیدیم در فیلم مینوتور همان جلاد هیپریون است ولی مینوتور اصلی که شکست خورد داستنی متفاوت با او دارد )

فدرا

به یونانی: Φαίδρα)، در اساطیر یونان دختر مینوس و پاسیفائه است. پس از مرگ مینوس، پسرش دئوکالیون، فدرا را به همسری تسئوس درآورد تا اتحادشان را محکم کند. تسئوس درگذشته با خواهر فدرا، آدریانه ازدواج کرده اما او را رها کرده بود. فدرا عاشق هیپولوتوس، پسر تسئوس شد. اما هیپولوتوس عشق او را نپذیرفت. پس فدرا او را متهم کرد که قصد تجاوز داشته، سپس خود را به دار آویخت. هیپولوتوس نیز از نفرین پدر درگذشت.

پس فدرا پسری به اسم آکاموس با تسئوس نداشت یا اگر داشته نامی از او در تاریخ نبوده

و اما نتیجه گیری بر اساس شخصیت های داستان

این داستان به طور قطع یک داستان تخیلی است نه تاریخی و خیلی ناشیانه و بیپروایانه تحریف شده حتی شخصیت های ان هم جای خود نیامده


تحلیل سیاسی فیلم

شخصیت های پرقدرت فیلم ( تسئوس و هیپریون و شاه و فرمانده) همه آدم های بی ایمانی هستند آدم بده ی داستان کاملا به دنبال کوبیدن خدایان است با اینکه به آنها اعتقاد دارد یعنی به دنبال جنگ با خداست قهرمان داستان یک ندانم گراست که بعد ها به دلیل پیشینه خانوادگی و به یقین رسیدن ( دیدن خدایان) ایمان می آورد و کسانی که شهر را کنترل میکنند ( شاه و فرمانده) افرادی هستند که احترام قائل اند ولی افراد سکولاری هستند ( دین جدا از سیاست) و اعتقا دات را وارد معادلات سیاسی نمی کنند شما در اواسط فیلم حرف مذاکره میشنوید افراد سکولار مذاکره را راه صلح میدانستند ولی کسانی که اعتقاد پیدا کرده بودند مثل فدرا و تسئوس این رو راه حل نمیدانستند بلکه تهدید به حساب می آوردند و لی سر انجام به اجبار راضی به مذاکره میشوند و مذاکره میکنند و نه تنها میفهمند بلکه میفهمانند مذاکره با یک انسان وحشی راه حل نیست خدایانی را در فیلم میبینیم که میخواهند کمک کنند ولی دست هایشان به اجبار بسته است و رئیسشان( زئوس) نمیگذرد برای همین لب به دروغ و دست به کلک میزنند و انواع نیرنگ ها را برای کمک به تسئوس انجام میدهند اما دستشان رو میشود و جزا میبینند و خدایی دارم که پشیمان میشود( زئوس) از سخت گیری هایش سر انجام باز هم صلح را در فیلم نمیبینیم هر جا که انسان برود جنگ در انتظار اوست اگر درزمین باشد جنگ در زمین و اگر در آسمان باشد جنگ در آسمان

تحلیل دینی فیلم

در فیلم اشاره های به مرگ حضرت علی حضرت فاطمه امام حسن و امام حسین(ع) آمده در سکانس های پایانی فیلم ما دقیقا میبینیم که آن چهار خدا مشابه مرگ ائمه اطهار و حضرت فاطمه به قتل میرسند