یکی را دیدم به گاوها سلام می‌کرد


یکی را دیدم به گاوها سلام می‌کرد،

اسب‌ و صندلی را می‌بوسید، سنگ و صخره را نوازش می‌کرد، برای فاضلاب می‌گریست، خاک را می‌بویید. درب خانه را محکم نمی‌کوبید. دلش برای کفشش می‌سوخت، با جوارح تنش حرف می‌زد و با دندانش درد و دل می‌کرد. با خون و انجیر، با ناخن و زنجیر می رقصید. درختان را به آغوش می‌کشید و نگران آدم‌ها بود.

گفتم: چرا؟!

گفت: اینها تصویر من در آینه‌اند.

دیده بودم تخت را پنج انگشت عقب کشید، در کنج دیوار عنکبوتی تار بافته بود، چنان با عشق نگاهش می‌کرد که گویی مادر، فرزند خویش را.

صورتش را به نزدیک ریشه‌های فرش می‌برد و چنان لمس می‌کرد که انگار یال اسب کهر است.

از درخت گیلاس بالا رفت و با دورترین میوه گوشواره‌ای آن حرف می‌زد؛ گیلاسی که فقط خوراک گنجشک‌ها بود. به خلوت‌ترین تئاتر می‌رفت و چنان با اشتیاق تماشا و تشویق می‌کرد که انگار در تئاتر ادوئن هملت می‌بیند. از دورترین افتاده‌ترین بازار خرید می‌کرد و دوستانش کودکان و فقرا بودند .

گفتم : چرا ؟

گفت : اجزای جهان هستی که بخوبی دیده نمی‌شوند را می‌بینم تا خودم دیده شوم.

جهان، تصویر من است