زندگی ِ من در این لحظه تغییر کرد:
درست در لحظهای که خودم رو درون اون سازهی برنزی دیدم...
هوا اونقدر گرم بود که هر فکر تازه رو از سر آدم میپروند. ناامید و خسته و گِلهمند از تموم راههای رفته، بودم. دنیا دیگه برام پوچ و بیمعنی شده بود. تموم ناکامیها و شکستها، مثل هیولاهایی دورهم کرده بودن و داشتم از بغضی قدیمی خفه میشدم. و مدام به خودم میگفتم که مرد کم نمیآره و گریه نمیکنه و از این دست شعارها. اما زور تمام بدبیاریها و شکستها بیشتر از زانوهای من بود. میدونی که دورش ایستاده بودم، مثل چرخ و فلکی همهی گذشته رو دور سرم چرخوند و چرخوند. همونجا زانو زدم و رو به آسمون و زمین و به پهنای صورت، اشک ریختم. انگار توی مسیر حرکت زندگیم به یه تابلوی ایستِ اجباری رسیده بودم. ایست به تمام قوی بودنها و مدلهای قبلی ِ فکر کردنم. دلم فقط یه نشونه از کائنات میخواست و دنبالش میگشتم. دلم میخواست رو به تمام کائنات داد بزنم که اگه من وجود دارم و به رسمیت شناخته میشم، آخرین نشونهی خودتونو رو کنید! اون نشانهی لعنتی چیه؟ یا کیه؟
آفتاب جوری نامهربانانه میتابید که اشک و عرق روی صورتم دست به دست هم داده بودن. داشتم همه جا رو خوب نگاه میکردم. درست همون لحظه بود که بازتاب نوری از سازهی فلزی ِ وسط میدون، توجهم رو جلب کرد. شاید این همون نشونه باشه حسین! با خودم مهربونتر شدم و دست خودم رو گرفتم و رفتم به سمت محل بازتابش نور. به مقابل سازه که رسیدم، درست مثل آینهای خودم رو نشون خودم داد. حسین قریب رو، با تموم اونچه بود و هست؛ با همهی اشتباهات و اشکها و ناکامیها و نا امیدیها. و همونجا بود که تازه فهمیدم: محل بازتاب نور، خود منم! و باید به خودم برگردم. تا قبل از این، بیرون از خودم دنبال چی بودم؟ دنبال کدوم معجزه؟ کدوم مسیر طلایی و ماورایی ِ تغییر؟
همه چیز، درست همینجاست: درونِ من، با من و برای من.
این لحظهی شکوهمند انتخاب و تصمیم زندگی ِ من بود!
انتخاب و تصمیمی که از درونم شروع شد و به تغییر محیط جهان پیرامونم انجامید. و دلم میخواد برای شرح و بسطش به مخاطب دغدغهمند جامعهی پُرچالش امروز، ساعتها زمان بذارم؛ تحقیق و پژوهش کنم؛ کارگاه و جلسات متعدد برگزار کنم؛ تا آدمها رو دربارهی همین لحظه آگاه کنم. به لحظهای بپذیرن برای تغییر بنیادی و درونی، هیچ ره صد سالهای وجود نداره جز مواجهه با خودشون! تو اگر بتونی خودت رو از پس غبار همهی ناکامیها و شکستها و حالبدیها، بالاخره ببینی، بازی ِ زندگی رو میبَری! چون بازی ِ زندگی، فرصت انتخابها و تصمیمها رو در لحظاتی بهت میده که بتونی خودت رو ببینی و خودت رو زندگی کنی!