آخرین جمعه ی سال ؟! :/

آخرین جمعه ی سال!

راستش رو بخواهید خود من هم از این اسم و این هشتگ و لپ کلام این سر تیتر خسته شدم!

والا ما اومدیم یه سر به اینستا بزنیم انقد پست با هشتگ آخرین جمعه ی سال 96 لایک کردم که یک لحظه ترس برم داشت که : یا خداوندگار قادر و متعال! این روال میخواد در تمام روز های باقی مونده از سال هم برقرار باشه ؟

یعنی باز فرداست که یه عده هشتگ بزنن شنبه ترین آخرترینِ نود و شش ترین؟

اگر این جوره یکی به من بفرماید تا هم اکنون به قسمت سیتینگ اینستا گرام خود رفته، بیخیال پانصد و اندی پست شده، عطای لایک کردن را به لقای ترین های سال 96 ببخشم!

حالا که دارم مینویسم آخرین نفس هایِ آخرین جمعه ی نود شش داره تمام میشه... (خدایی این جمله لیاقت پست اینستا شدن نداره؟ ای بی لیاقتا!)

امروز قشنگ بود.... مثل همه ی روزهای دیگه...

و قشنگ تر هم شد چون تصمیم گرفتم آخرین جمعه بازار کتاب این سالم رو برم..

جمعه بازار برای من جایی که میتونم خودِ واقعیم رو بین کتاب ها ببینم...

همون دختر سرزنده ای که گاهی با شیطنت تمام با فروشنده هایی که حالا دیگه با دیدنش سلام میکنن و حالش رو میپرسن، سر قیمت یه کتاب قدیمی چونه بزنه... با خنده از فروشنده میخواد همون قیمت اصلی که مثلا 120 ریال هست رو براش حساب کنه و فروشنده کلافه و با خنده بهش تخفیف میده

دختری که گاهی نیم ساعت جلو میز کتاب های دست دوم می ایسته و صفه ی اول کتاب ها رو میخونه...

دختری که هر دفعه از فروشنده ها میخواد براش قدیمی ترین چاپ کتابی که میخواد رو بیارن، فروشنده هم مثل یه جنس خلاف یه کتاب رو از بین کتاب هایی که زیر میزش گذاشته بیرون میکشه!

حتی دختری که با برنامه مشتری ثابت یه کتاب فروش میشه تا کتاب فروش به دستش نسخه قدیمی و بدون سانسور یک کتاب رو برسونه!

اون دو ساعتی که مثل یه روح سرگردون راسته ی خیابون رو سه چهار بار هی بالا و پایین میکنم و با چشمام دنبال طعمه ی مناسب میگردم تا برم و بخرم و یه لقمه ی چپش کنم !!! برای من انگار زمان می ایسته و ابر و باد و مه خورشید و فلک دلشون میخواد حالم رو خوب کنن!


القصه

امروز رفتیم جمعه بازار کتاب و کتاب هایی رو که دوست داشتم خریدم :)))

لازم به ذکر میباشد که قبل از آمدن به دوستانم که برای بار اول می آوردمشان، تاکید فراوان کردم نذارن کتاب بخرم چون پول ندارم!

و هر بار که اومدم کتابی رو بخرم در برابر نگاه اونا گفتم: بخدا اینو برای عیدی برای خودم خریدم!!!!!!

آخر هم به چند تا از فروشنده ها قول دادم کتاب هایی که بهم معرفی کردن رو با پول عیدیم خواهم خرید، اونا هم توی جوابم با حسرت دعا کردن کاشکی انقد عیدی بگیری که پولت به کتاب برسه!( حال از این قضیه عیدی گرفتن های من یه مثنوی هفتاد من درمیاد! که انشاءالله در پستی دیگر به آن خواهم پرداخت)


میخوام از این بگم که انقدر بی پول شده بودم که وقتی رفتیم بستنی بخوریم، با کشیدن مبلغ 4500تومان از کارت مبارک موجودی کارت من هزار تومان شد!!!

حالا من موندم و هزینه دکتری که باید حتما فردا برم، هزینه ی رفتن به خونه ( بنده خوابگاهی تشریف دارم) و هزینه ی اسنپی که عطای گرفتنش را به لقای بی پولی ام بخشیدم..... و دربرابر اینها مبلغ 11 هزار تومنی که نمیدونم به کدوم زخمم بزنم ( اموجی خنده را متصور شوید به تعداد زیاد)

ولییییییییییییی چجوری میتونم از بی پولی شکایت کنم وقتی میدونم خدای من هیچ وقت روزی هیچ بنده ای رو قطع نمیکنه و اینکه ماشالله اگه پول نداشتم که از غصه دیوانه میشدم ( تصور اموجی میمون دست بر چشم لدفا)

خدایا...

امروز که تو بستنی فروشی نشسته بودم با دیدن مردی که روی ویلچر بود و فقط یه دست داشت و لبخند به لبش بود، برای بار هزارم فهمیدم هیچ وقت نمیتونم شکر هیچ کدوم از نعمت هات به جا بیارم...

پس لدفا با من مث همیشه صبور باش! قربونتم برم که!


آقا ما کم کم رفع زحمت کنیم

چقدر هم که حرف زدم

آها خواستم بگم : خدایا مرسی بابت روزی خرید کتابی که در سال 96 به من ارزانی داشتی، لطفا در صورت عدم کسری بودجه، آنرا در سال 97 افزایش بده، برای بار دوم قربانت بروم که!


دیگه عرضی نیست

تا سیلامی دیگر

خدافظ


امروز امضا:

جودی ابوت