حالا که شب به نیمه رسیده... نشستم روی تخت لپ تاپ گذاشتم روی پام، تایپ میکنم و فکر...
فکر به اینکه واقعا یه چیزایی از عهده من خارج میشه گاهی و من اینجور وقت ها اکثرا واکنشم مثل دفعه های قبل بوده... کلافه و گیج و عصبی!
هندزفری گذاشتم توی گوشم و دارم تک نوازی سه تار زنده یاد محمدرضا لطفی رو گوش میدم... تنم داره هر لحظه داغ تر میشه و همین نسیم خنکی که هرشب آرزوم بوده حالا باعث میشه پوستم مور مور بشه...
دیشب آخر شب خیلی یهویی گلو درد شدم وصبح که بیدار شدم لوزه هام کاملا متورم شده بودن!
و این در حالی بود که کلی برنامه برای امروزم داشتم! اما خب به جای اون درگیر سرماخوردگی شدم که مهمون ناخوانده ی بدنم شده بود!
چند وقتی میشه که در برابر خیلی از اتفاق هایی که برام میفته این حس رو دارم که باید بهش به دید یک تجربه ی جدید نگاه کرد!
نمیدونم از کی و کجا به این اعتقاد نائل گردیدم! اما همین اعتقاد و همین زاویه دید باعث شده آرام تر باشم و زندگی رو دوست تر بدارم! (البته عاجزانه تقاضا دارم فکر نکنید انقدر خوش شانسم که همیشه به این اصل پایبند بمونم)
حالا درسته کل برنامه ی امروزم تحت شعاع این بیماری ناخوانده قرار گرفت اما چه میشه کرد؟ اتفاقی ست که افتاده! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون؟ اتفاقا من سرماخوردگی رو همیشه دوست داشتم ! اون کرختی و کوفتگی که در تمام مدت با آدمه و خواب های بی رویایی که خستگی رو توی وجودت ته نشین میکنه!
اما مشکل اینجاست که معمولا سرماخوردگی زیاد اعتقادی به تایم و برنامه ریزی های من نداره! اتفاقا میاد که کل برنامه هام با خاک یکسان کنه! و منِ بیچاره بین اون همه شلوغی انقدر کم میتونم استراحت کنم که باعث میشه بیماریم طولانی تر بشه!
هـــــــــــوف! از فکر کردن به کلی کار که هفته ی آینده پیش روی منه مخم داره سوت میکشه و واقعا نمیدونم باید چجوری با این همه ضعف اداره ش کنم!
فردا راهی دانشگاهم و هنوز چمدون رو نبستم! شنبه ارائه دارم! کلاس شنا از دوشنبه شروع میشه و من تمرین 25 متر رو انجام ندادم...
قرص خوردم و کم کم چشم هام داره گرم میشه...
از وقت هایی که تمام برنامه ریزی های آدم بخاطر یه اتفاق بهم میریزه متنفرم! اما چه میشه کرد؟!
امممم اما آیا نمیشه به قول سهراب کمی با دیده اغماض نگریست؟ ( یعنی از بدی ها چشم پوشی کرد)
نشستم روی تخت... آباژور یه نور ملایم رو توی اتاق پخش کرده...
شبه... هوا خنکه... درخت ها با باد ملایمی که در جریانه در حال رقصیدن هستن!
توی گوشم آهنگ ملایمی داره پخش میشه...
شب آرومه... دنیای اطرافم آرومه و من غرق لذت شدم از سکوت و آرامش این شب...
و یه سرماخوردگی قرار نیست کل هفته ی منو تحت تاثیر قرار بده!
قرصی که خوردم داره کم کم اثر میکنه و من دلم آرومه... هرچند سرم پر از فکر و خیال شده.
به هفته ی پرکاری که پیش روم قرار داره فکر میکنم و میدونم که میتونم به بیشتر کارهام برسم!
به کلاس شنا فکر میکنم و یاد گرفتن شنای قورباغه، شنایی که خیلی دوست داشتم یادش بگیرم...
به سینما رفتن فکر میکنم اونم توی تایم شب!
فردا قراره برگردم دانشگاه...
توکل به خدا!
پ.ن : اینجوری بهتر شد!
شما از کدوم طرف به مشکلاتتون نگاه میکنید؟
زل میزنید؟ یا پشت چشم نازک میکنید؟!
بگذریم!
امضا:
شازده خانم:)
بعدا نوشت:
راستی دقت کردید بین سرماخوردگی شما و کتلت درست کردن های مامان ها یه ارتباط مستقیم همیشه وجود داره؟
امان امان!!!