کلاس زبان انگلیسی ما بین واحد های تخصصی دیگه یه جورایی زنگ تفریح و رفع خستگی کل هفته محسوب میشه!
برای من جذاب ترین بخش وقت هاییِ که تایم مکالمه میرسه. هرچند به لطف این رشته، انگلیسی من شده در حد مای نیم ایز بلک بورد! اما خب سعی میکنم با تلفیق سه زبانی که یاد دارم از پس مکالمه های انگلیسی بر بیام.
مکالمه جذاب ترین بخشه اما وقت نوشتن که میرسه کُمیت من همیشه لنگ میزنه! و همین باعث تعجب استاده و همیشه میگه چجوری میتونی که از نوشتن، اونم از چیزی که در اون ماهری فرار کنی؟!
و راستش دلیل فرار من اینه که نمیتونم فارسی فکر کنم و انگلیسی بنویسم.
خلاصه یه بار که درس درباره ی عذرخواهی و شیوه های عذر خواهی کردن بود، قرار شد یه نامه ی عذرخواهی بنویسیم ( بعدا حتما اون نامه رو اینجا مینویسم). همون جلسه یه ایده ذهنم رسید و یک هفته ی توی ذهنم سبک سنگینش کردم و هفته ی بعد چند دقیقه به اومدن استاد نوشتمش!
نامه ی من آخرین نامه ای بود که تو کلاس خونده شد و با این عبارت شروع شد :
Dear me!
کل کلاس برگشتن نگاهم کردن و استاد فکر کرد اشتباه شنیده و خواست تصحیحش کنم...
توی اون نامه از خودم به خاطر تمام نامهربونی هایی که با خودم داشتم عذرخواهی کردم....
و به خودم قول هایی دادم که بزرگ ترینش این بود که به خودم اعتماد داشته باشم...
صحبت رو به اینجا رسوندم که بگم من از اون دسته آدم هایی نیستم که اعتماد به نفس شون خودشون و آدم های اطرافشون رو خفه کنه... از اون دسته م که اتفاقا خیلی از موقعیت ها رو به خاطر اینکه به خودشون اعتماد ندارن از دست میدن....
از نیمه ی دوم سال پیش با خودم قرار گذاشتم به یکی از بزرگ ترین ترس هام غلبه کنم. و اونم ترس از آب و بهتر بگم استخر بود. ترسی که مانع رسیدن به یکی از آرزوهام از بچگی تا به حال بود.
چهار سال وقت داشت کلاس های شنا رو ثبت نام کنم ولی هربار به بهانه ای از زیرش در رفتم. بالاخره توی تایم امتحان ها یه کلاس خالی پیدا کردم. توی بل بشو امتحان های فشرده شما فشار دو ساعت استخر و خستگی هاش رو هم اضافه کنین. اما اینبار خودم مجبور کردم که برای یک بار هم که شده تصمیم عملی کنم.
جلسه های اول استخر افتضاح بود. با عرض معذرت باید بگم حتی سه چهار جلسه ی اول رو تو قسمت کم عمق میخواستم خفه بشم. وقتی هم که استاد بچه ها رو به قسمت عمیق برد من تمام مدت یه جمله می گفتم : استاد من جلسات شنای نرم رو نبودم، نمیتونم غرق میشم.
جلسه ی یکی مونده به آخر استاد با عصبانیت بهم گفت : چهار پنج جلسه ست همین رو میگی و حتی دلت نمیخواد تمرین کنی. با این شرایط ترم بعد قبولت نمیکنم.
این حرف استاد مثل یه پتک به سرم کوبیده شد! تازه اون موقع بود که فهمیدم هر جلسه چقدر انرژی منفی رو با خودم به استخر می آوردم و میبردم.
جلسه آخر با وجود لرزش زانو هام اومدم توی عمیق و سعی کردم کم کم مسافت شنای نرم رو بیشتر کنم... با کلی اصرار و خواهش هم از استاد خواستم منو ترم بعد قبول کنه .
نمیخوام بگم که با اومدن به ترم دو یهو تبدیل شدم به ماهی دریای آزاد! نه اتفاقا چندین جلسه وسط استخر، قسمت عمیق پام دچار اسپاسم عضلانی شد و رفتم پایین. بدنم کوفته میشد و از ترس ضربان قلبم میرفت بالا... در حدی که یبار که آب رفت توی گلوم استاد سرم داد زد که کافیه یه بار دیگه غرق بشم تا منو بفرسته ترم یک! به قول آقای همساده : له له شدم!!!
بچه های اون ترم همه قوی بودن و فقط من بودم که واقعا ضعفم توی چشم بود.
هنوز هم اون صدا توی گوشم بود که غرق میشم و نمیتونم !
یه روز قبل رفتن به آخرین جلسه ی کلاس با دوستم چت میکردم و خیلی اتفاقی موضوع صحبت مون کشیده شد به اینجا که قدرت ذهن چیه و چه میکنه.
کلی حرف زدیم و آخرش بهش گفتم میخوام امروز رو عالی باشم زهرا. میخوام 25 متر عرض رو بدون وقفه برم. میخوام به خودم اعتماد کنم!
اون روز رفتم استخر اولش باز هم میترسیدم اما یه جایی جلوی ترسم ایستادم نتیجه این شد که انقدر شنام عالی بود که استاد بارها به بقیه بچه ها گفت سعی کنن به من نگاه کنن تا حرکت دست شون درست بشه !
خیلی تعجب کردم خیلی!آخه استاد اهل تعریف الکی از کسی نبود!
نمیدونین لذت اولین باری که ازت توی کاری که افتضاح بودی تعریف کنن چقدر زیاده !
کیفور شده بودم.
اما باز هم در برابر یه چالش دیگه قرار گرفتم... این ترم که دارم ترم سوم شنا رو شروع میکنم نباید این رو یادم بره... نباید بترسم.
هنوز هم شنای نرمم خوب نیست و ترجیح میدم تا اون طرف استخر کرال برم اما دو متر شنای نرم رو نه !
هنوز هم از شیرجه زدن توی آب میترسم و شیرجه هام باعث خنده ی بقیه میشه!
تنها دلیل یادآوری این ضعف ها هم اینه که بتونم برطرفش کنم.
تمام این حرف ها رو زدم و آخرش باز هم میخوام نتیجه گیری بکنم!
ما هر از چندگاهی باید از اون گوشه امنی که برای خودمون ساختیم و در اون سعی میکنیم هیچ کاری رو انجام ندیم چون امکان شکست درش وجود داره بیرون بیایم.
باید خطر کنیم... با خودمون رو به رو بشیم... از ذهن و جسممون در جهت درستش استفاده کنیم و جوری زندگی کنیم که اگه ازمون پرسیدن: "فرق امروزت با هفته ی پیش چیه ؟" حرفی برای گفتن داشته باشیم...
باید ضعف هامون رو همون جوری که هستن ببینیم! نه از سر فروتنی اون ها رو ببریم زیر ذره بین، و نه از سر خودبینی کاذب روی اون ها سرپوش بذاریم!
نکته ی زندگی همینه!
اما اول از همه
باید از اون گوشه ی امن خودمون خلاص کنیم!
این ها شعار نیستن بلکه تجربه های آدمی هستن که اتفاقا از شعار بیزاره!
امضا:
شازده خانم:)